
شوک کارآفرینی | چرا به بنبست میرسیم؟
امروز فصل اول کتاب افسانۀ کارآفرینی را خواندم. تا اینجا که کتاب خوبی بود و نوید خوبتر بودن را هم میداد.
تا به اینجا فهمیدم که سالیانه افراد زیادی دست به کار میشوند تا کسب و کار خودشان را راه بیندازند و بعد از شروع هر سالی که میگذرد تعداد ورشکستهها بیشتر میشود. به این صورت که در سال اول ۴۰٪ افراد از دور خارج میشوند، تا پایان سال پنجم ۸۰% درصد و در طی پنج سال دوم ۸۰٪ از ۲۰٪ باقی مانده. یعنی آخر سر تعداد کمی دوام میآورند. هرچند اینها دادههایی است که معلوم نیست الان هم به همان میزان باشند یا نه، اما قابل تأمل است.
چه میشود که با آنهمه شور و شوق آخر سر راه به جایی نمیبرند و میدان را خالی میکنند؟
نویسنده معتقد است که دلیلش نابلدی مدیریت کردن است. میگوید صرف داشتن تخصص دلیل نمیشود که بروی و کار و کاسبی خودت را راه بیندازی. گیریم که تو آشپزخوبی هستی اما مدیریت کردن یه رستوران هرچند کوچک فقط به مهارت در پخت غذا که نیاز ندارد. مشکل این است که گمان میکنیم فقط لازم است مهارتی داشته باشیم و بعد حسابی جوگیر میشویم و میرویم در دل کار و فرش زیر پایمان را هم میفروشیم تا برویم کار خودمان را راه بیندازیم و بشویم نوکر و آقای خودمان و بعد که مدتی گذشت و از تب و تاب افتادیم تازه حساب کار دستمان میآید. زیر فشار کار درمانده میشویم و دخل و خرج راهشان را از هم سوا میکنند و همه چیز از جمله ذهنمان آشفته میشود. گربر به این وضعیت میگوید «شوک کارآفرینی».
بگذار باقی را از زبان خودِ نویسنده نقل کنم:
متخصصی که مبتلا به شوک کارآفرینی میشود، کاری را که عاشق آن است، تبدیل به شغلش میکند. شغلی که از عشق بوجود آمده و در میان انبوهی از دیگر کارهای ناخوشایند که با آنها آشنا نیست، تبدیل به یک کار معمولی یا حتی اجباری میشود. به جای آنکه از تخصص خود استفاده کند و مهارت بینظیرش را در معرض ظهور بگذارد، مجبور میشود آنرا کم اهمیت جلوه دهد و سعی میکند هرچه زودتر آنرا به اتمام برساند تا به کارهای دیگر برسد.
به سارا گفتم هر متخصصی که مبتلا به شوک کارآفرینی میشود دقیقاً این مراحل را تجربه میکند. اول هیجان دارد؛ دوم ترس به سراغش میآید؛ سوم خسته میشود و در نهایت ناامید میگردد و حس وحشتناک از دست دادن، وجود او را فرامیگیرد. نه تنها از دست دادن آنچه به آنها مأنوس بوده، بلکه ترس از دست دادن هدف و گم کردن خویش نیز او را آزار میدهد.