
شهریار
فکرش خورۀ جانم شده. هرچه میکنم نمیتوانم تصمیم را بگیرم. حتی نمیدانم واقعاً این کار لازم است یا نه. اما گمان میکنم آرامم خواهم کرد. عوض کردن اسمم را میگویم.
میدانی؟ راستش من یک برادر داشتم. گاهی کسی از من میپرسد که آیا تنها پسر خانوادهام، و من میگویم بله. این حرف من کاملاً دروغ نیست، اما من تنها نبودهام. دو برادر دیگر هم داشتهام. یکی که در زمستان با لباسهای پشمیاش مرد و دیگری که نامش شهریار بود.
تصویر او هنوز در ذهنم زنده است. مادرم عکّاس خبر کرده بود و عکس را در یک قاب چوبی با رنگ قهوهای تیره گذاشته بود روی طاقچه. کنار همان قرآنی که سر سفرۀ عقد به دست گرفته بود. عکسمان تیره بود اما تار نبود. چهرۀ هردومان خوب مشخص بود. کنار هم ایستاده بودیم. من به دستور عکاس دستم را گذاشته بودم روی شانۀ چپاش و او آرام ایستاده بود، برخلاف من که بعد از کلی تهدید و تطمیع حاضر شدم یکجا بند شوم، چهرهام بیشتر اخمآلود بود و لبهایم سخت به هم فشرده، ولی او با آن چهرۀ ملکوتیاش نرم و آرام ایستاده بود و لبخندی کوچک اما گیرا به لب داشت.
هر دومان یک دست کت و شلوار فاستونی قهوهای پوشیده بودیم که لباسهای عیدمان بود. و این همان برادری بود که من کشتم.
قرار نیست یک داستان پرسوز و گداز برایتان تعریف کنم. اصلاً کسی حتی دنبال من هم نیست. هیچ مجازاتی هم درکار نخواهد بود. میدانید چند سال از آن وقت گذشته؟ و شاید همین است که عذابم میدهد. البته نه همیشه. همیشه که در فکرش نیستم. آخر در شهر غریب چه چیزی میخواهد آدم را یاد گذشته بیندازد؟ فقط گاهی به یادش میافتم. آن هم وقتی که کسی میپرسد شما برادر دارید؟ یا زمانی که بوی حلوا به مشامم میخورد. یا وقتی که چشمم میافتد به پارچههای سیاه و جماعت لااله الله گویان. تا به حال فقط یکبار در همچین صفی به راه افتادهام.
آدم گاهی در بچگی کارهایی میکند که خودش هم دلیلش را نمیفهمد و بعدها فقط حسرتش به جا میماند. روزی که برادرم به دنیا آمد را هیچ یادم نیست. آن وقت سه سالم بود. آدم مگر از سه سالگیاش چیزی یادش میماند؟ تازه، یک نفر دیگر آمده بود تا جایم را تنگ کند. پس طبیعی است که روز خاصی برایم نبوده. اما زمانی که مرد را خوب یادم است. آن وقت هشت سالم بود. پدر و مادرم فقط ما دوتا را داشتند و قبول کنید که کنار آمدن دو برادر پنج ساله و هشت ساله سخت است. آدم هشت ساله چیزهایی از دنیا دیده و بالاخره داخل آدم حساب میشود. اما بچۀ پنج ساله چه چیزی از دنیا میداند؟
با این حال میدانم که رفتارم هیچ با او خوب نبود. هربار که دنبالمان راه میافتاد سرش فریاد میکشیدم که تو هنوز بچهای، نمیشه با ما بازی کنی. برو. برو خونه. چرا مث کنه همش میچسبی به ما؟ هیچکس نمیخواد باهات بازی کنه.
همیشه او را میراندم. حتی یکبار هم با ملایمت با او رفتار نکردم. یادم است که یکبار مادرم پول داده بود تا از بقالی سر نبش کشمش و رب بخرم. شهریار دنبالم راه افتاد. توی کوچه سرش داد کشیدم که: تو بچهای، نمیتونی از خیابون رد شی. ماشین لهت میکنه. اینقدر دیگه دنبال من نیا. چرا همهاش تو دست و پایی؟ زودباش برو خونه.
وقتی که از کوچه خارج شدم و داشتم میپیچیدم به سمت چپ، یک نظر دیدمش. همان جا ایستاده بود و دیگر دنبالم نیامد.
تنها جایی که ما برای بازی داشتیم پایِ دیوارِ باغِ حاج صفر بود. اجازه نداشتیم وارد باغ بشویم اما همانجا زیر سایۀ دیوار و درختها تیلههایمان را صف میکردیم و مشغول بازی میشدیم. هیچ وقت هم شهریار را بازی ندادیم.
او بچۀ عجیبی بود. همیشه آرام بود. یک گوشهای مینشست و صدایش هم در نمیآمد. چندباری مچش را گرفتم که حسابی غرقِ درختهای باغ حاج صفر بود. همه ما دوست داشتیم از آن درختها برویم بالا و با خوردن زردآلوها و گیلاسهای درشتش که زیر آفتاب برق میزدند دلی از عزا دربیاوریم. ولی چشمانِ او چشمان یک بچۀ حریص نبود. در نگاهش یکجور کنجکاوی بود و حس ستایش. همه دلیل تفاوتمان را میگذاشتند پای اختلاف سنیمان. ولی مطمئنم همهاش این نبود.
آن روز را خوب یادم است. با بچهها مشغول تیله بازی بودیم که ناگهان اکبر گفت: محسن، دستت چرا همچین شده؟
با تعجب دستم را برانداز کردم. دانههای سرخ اینجا و آنجا روی دستم بودند. شهریار آن وقت دم در نشسته بود و ما را تماشا میکرد. وقتی که دید بچهها دورم جمع شدهاند، دوید به سمتمان و بچهها را کنار زد. تا چشمم به او افتاد گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ زود باش برو خونه.
ولی او با همان لحن آرامش گفت: دستتو ببینم. چرا اینجوری شده؟
آرام ایستادم. میخواستم صبر کنم تا خودش خسته شود و برود پی کارش. او آرام با آن انگشتان سفید و تمیز کوچکش دانههای روی دستم را لمس کرد. بعد سرش را بلند کرد و زل زد توی صورتم. دستش را روی نقطهای کنار بینیام گذاشت و گفت: روی صورتتم هست.
نمیدانم چرا خلقم تنگ شد. خودم را کشیدم عقب و آرام هلش دادم و داد زدم: برو خونه.
دو سه روز بعد شهریار آنقدری بیحال شد که دیگر از جایش بلند نشد. مادرم حسابی دلواپس بود. عصر که پدرم از سرکار برگشت شهریار را بغل زد و با مادر راه افتادند. توی حیاط بودند که به سمتشان دویدم و گفتم: مامان دستام چرا اینجوری شده؟
مادر دستم را نگاهی انداخت. بعد خم شد و دستم را گرفت زیر نور چراغ حیاط. بعد رو به پدرم گفت: صبر کن تا محسنام آماده کنم.
توی مطب بوی الکل میآمد و دیوارهای سفیدش حسابی نور را بر میگرداند. یک پیرزن و یک مرد جوان هم توی نوبت بودند. کنار مادرم نشستم و تمام سعیام را کردم تا از جایم جم نخورم.
دکتر مرد مسنی بود با موهای نیمه خاکستری و یک عینک دسته مشکی. چهرهاش خوب یادم مانده. یک حالت بیروحی داشت. انگاری از اینکه صبح تا شب آنجا پشت آن میز شلوغ مینشیند خسته شده باشد. من نشستم روی صندلی کنار دستش و پدرم شهریار را روی تخت کنار اتاق خواباند. دکتر همان طور که از مادرم سوالهایی میپرسید دست و صورتم را ورانداز کرد و با یک چوب و چراغ قوه حلقم را معاینه کرد و بعد آن سَرِ گرد و سرد گوشیاش را روی کمرم جابجا کرد و گفت که نفسهای عمیقی بکشم. بعد بلند شد و رفت سراغ برادرم.
با یک کیسه دارو برگشیتم خانه و فردا صبح بین خواب و بیداری شنیدم که مادرم پای تلفن با دلواپسی برای خالهام ماجرا را تعریف میکند. آن وقت بود که فهمیدم این دانهها به خاطر آبله مرغان است و حالم رو به بهبود است. اما برادرم حالش جور دیگری است.
حق نداشتم از خانه بروم بیرون و مجبور بودم یکجوری سر خودم را گرم کنم. یک شب حسابی حالش بد شد. تبش آنقدر شدید شد که مادرم دست پاچه از این سو به آن سو میرفت و مرتب پاشویهاش میکرد. صدای نالههای آن شبش هنوز توی گوشم است. نیمه شب با صدای مادرم از خواب پریدم. میان خواب و بیداری دیدم که با پدرم شهریار را بلند کردند و بردند.
دو روز بعدش شهریار در یک تابوت کوچک روی دست مردهای فامیل بود. آن روز من به کلی برای همه نامرئی شدم. نه کسی مرا میدید نه مثل همیشه بکن نکنی در کار بود. خودمم هم گیج بودم.
آخرین چهرهای که از او به یاد دارم چشمان گود افتاده بود و صورت رنگ پریده با لبانی که آرم میجنبیدند. گاهی به این فکر میکنم که اگر زنده میماند حتماً آدم مهم و بزرگی میشد. از همان وقتها رفتارش معقولانهتر از من بود. من هم حالا دیگر آدم آرامی شدهام. من هم شاید بتوانم آدم مهمی بشوم.
شاید اگر زنده میماند هر دو با هم میتوانستیم کارهای بزرگی بکنیم. مثل پسرهای آقای عزیزی. هردوتاشان یک کارگاه نجاری دارند و با هم کلی چیز میسازند. میتوانستم کلی چیز به او یاد بدهم. میتوانستیم با هم مهربان باشیم.
می دانی؟ گاهی شعر میگویم و چیزکی مینویسم. تا به حال کسی مرا جدی نگرفته است ولی میخواهم نویسنده شوم. اگر شهریار زنده بود حتماً نویسنده میشد. حتماً کتابهایش چاپ میشدند.
اسمم را برای همین میخواهم عوض کنم. محسن یکجوری نیست برای یک هنرمند؟ به دلم نمینشیند. محسن آقا بالایی! آخر کدام نویسندهای همچین اسمی دارد؟ آن آقایش را باید حذف کنم. محسن بالایی… نه این هم خوب نیست. اما شهریار را ببین. اصلاً خودِ اسمش هنرمندانه است.
اگر اسمم را بگذارم شهریار خوب میشود. فکر کن، شهریار بالایی. آری خوب است. بعد آخرِ نوشتههایم را به همین نام امضا میکنم. آن وقت به نظرتان من او نمیشوم؟
پ.ن: تقلیدی از داستان کوتاه «شِرِل» نوشته «ویت برنت»
سلام
خیلی قشنگ بود. احسنت.
خیلی ممنون مهدیه جان. حقیقتاً تشویقاتون باعث شد این روند تقلید رو ادامه بدم. باز هم ممنون:)