
شروع از وسط تعلیق میآورد
برای شروع یک صحنۀ تازه، میتوانیم شروع کنیم به توضیح دادن. که کجا هستیم، چه وقت از روز است و اصلا چرا آنجاییم؟ پس هرچه مخاطب باید بداند را به او دیکته میکنیم و همه چیز را از صفر بنا میکنیم.
اما بهتر نیست او را بیندازیم وسط ماجرا؟ بهتر نیست به جای اینکه بگوییم در ادامۀ پایان صحنۀ پیش چه اتفاقی افتاد، اجازه بدهیم خودش ماجرا را کشف کند؟ حتی اگر در شروع داستان باشیم!
در این حالت کنجکاوی مخاطب بیشتر خواهد شد. و در انتظار فهمیدن علت و سرانجام، پابهپای ما خواهد آمد.
زمانی که قرار است از صحنهای به صحنۀ دیگر پرش کنیم و یا صحنه را به پایان برسانیم، این فن به ما کمک زیادی خواهد کرد.
«خودت که میدونی، تقصیر من نیست.»
خواهر من، قاتل زنجیرهای / اوینکن بریث ویث
اما من نمیدانم. نمیدانم منظورش چیست. این که فامیلی آن مرد را به یاد نمیآورد تقصیر خودش نیست یا این که او را کشته است؟
«بهم بگو چه اتفاقی افتاد؟»
البته فراموش نکنیم که داستان باید برای مخاطب مهم باشد. این حادثهای که شرح میدهیم باید آنقدر وسوسه کننده، کنجکاوی برانگیز یا شوکه کننده باشد که مخاطب بخواهد دنبال ادامۀ آن برود.