
شروعی دوباره بعد از کمی جا زدن
1.هر آدمی بالأخره ممکن است علایق جوربهجوری داشته باشد که یافتن نقطۀ مشترک بینشان سخت باشد. همیشه که نمیتوانی همه را با هم پیش ببری. گاهی مجبوری از حواشی کم کنی و بیشترِ هوش و حواست را روی یک کار بگذاری.
2.امروز بعد از چندین و چند ماه با کتابخانه تجدید دیداری کردم و از آنجایی که به سراغ یک کتابخانۀ جدید رفته بودم و در اینجا ورود به مخزن آزاد بود حسابی بین کتابها لولیدم و کیف کردم و سرمست شدم.
3.برای کنار گذاشتن یک کار یا هدف یا طرح یا راهبرد یا هرچیزی، اول از هرچیز باید قبول کنیم که لازم است کنار گذاشته شود و بعد از آن هدفهای جدیدی را انتخاب کنیم که آنقدری در ما شوق ایجاد کنند که بتوانیم سوگ دست کشیدنهای قبلی را تاب بیاوریم. حالا این شوق قرار نیست حتماً انگیزۀ زیادی ایجاد کند. به گمانم همین که معنادار و مهم باشد کفایت کند.
4.شروع کردن همیشه سخت و ترسناک نیست، جنبۀ ترسناک و سخت ماجرا آنجاست که میخواهی از شیب عبور کنی و از آن مرحلۀ سخت بگذری و بیفتی روی روال و مطمئن بشوی از نتیجه و مقصد. در این مرحلۀ بالا رفتن از شیب، یا همان مرحلۀ میانه، است که آدم حسابی مردد میشود و ترس برش میدارد. ست گادین در کتاب شیب میگوید هرگاه ترست زیاد شد جا نزن. منتظر بمان تا آرام شوی. بعد تصمیم بگیر. سختی هم دلیل موجهی نیست. باید ببینی نتیجه ارزشش را دارد یا نه.
5.از وقتی که احساس کردم نوشتههایم دارند به یک سمت مشخص میروند و هدف را مشخصتر کردم انگاری قوۀ تولید ایدهام دچار اتصالی و نوسان شد. البته پرروتر از این حرفهایم. آنقدر ادامه میدهم تا همه چیز بهتر شود.
6.هیچ وقت فکرش را نمیکردم روزی برسد که بتوانم از کتابهای داستانی چشمپوشی کنم. امروز تمام 5 کتابی که برداشتم غیرداستانی بودند: بهترین قصهگو برنده است، گاو بنفش، روانشناسی اهمالکاری، 7 عادت بد مردمان بسیار نامؤثر و بهتر بنویسیم. البته اگر مامان بالای سرم نبود ناخنکی به آثار چخوف و تولستوی و گورکی میزدم. سر همین 5 کتاب هم کلی چانه زدم و توجیه کردم تا قبول کرد یک ارتباطی با رشتهام دارد. هرچند کاملاً قانع نشد.
7.راستش هیچ فکر نمیکردم مامان راضی بشود صنعتی بخوانم. ولی حالا میبینم که هیچ مشکلی با این موضوع ندارد. و این مرا میترساند. نکند قبول نشوم؟ خب راهحلش این است که به حرف برادرم گوش کنم و خودم را در درس غرق کنم اما آنوقت روحم را چه کنم که به اینجا گره خورده؟
8.نمیدانم برای نتیجهگیری زود است یا نه اما هنوز احساس میکنم نوشتههایم آنطور که باید نیستند. انگاری یک جاهایی بریده میشوند و انسجامشان به خطر میافتد.
9.تلاش میکنم تا هر روزی که میگذرد یک قدم تصویرم و خودِ واقعیام را بهم نزدیکتر کنم. و به نظرم تنها راهش ابراز کردن خود است، همانگونه که هستیم.
10.غر نزدن سخت است و سختتر از آن تحمل غرغروهای دوروبر است.
چقدر این سبک از نوشتن رو دوست دارم و واقعا درخشان کار میکنید توی این زمینه.
جالب بود و بهم احساس راحتی داد.
حسابی دلشادم کردید:))
ممنون از همراهیتون.