
شب آخر
برای سؤالت جوابی ندارم. نمیدانم این چیزها را از کجا گیر میآوری. معلوم است که عصبانی میشوم. پس چی؟ نکند خیال کردی مینشینم و هرچه گفتی گوش میکنم؟ من آن روز همینجا بودم. تو رفتی و آمدی. اما من همینجا ماندم. اگر کسی قرار است شک بکند منم نه تو. من خودم خوب میدانم کجا بودم یا نبودم. این تو هستی که هوش و حواست معلوم نیست در کدام جهنمی جا مانده. بله… من به تو شک دارم. از اولش به تو شک داشتم. هرکس دیگری هم ماجرا را بشوند شک میکند. کدام ماجرا؟ خودت را به آن راه نزن! پع! ببین چه کسی حرف از وجدان میزند؟ برادر من است که دراز به دراز افتاده گوشۀ سردخانه. این تویی که باید وجدان درد بگیرد. بله. چون تو او را کشتی. مطمئنم سر ماجرای رضایی است. مهم نیست که من از کجا میدانم. مهم این است که میدانم به خاطر آن آشغال برادر من را کشتی. نمیتوانی این قضیه را بیندازی گردن من. این دیگر مثل ماجرای فیلترها و یا انبار مقصودی نیست که رضا بدهم و زیر بار بروم. از آن جا اخراج شدم چون نخواستم تو اخراج بشوی. تمامش تقصیر خودم است. همیشه به تو بیشتر بها دادم. مراقب بودم آسیبی به تو نرسد. حالا مزد دستم این است که به خاطر آن خانم این کارها را میکنی. دهنت را ببند. بهترین کار این است که بروی و خودت همه چیز را اعتراف کنی. نه… من اهل لو دادن نیستم. مدرکی ندارم؟ بحث داشتن و نداشتن مدرک نیست. بحث این است که نمیخواهم… معلوم است که مردن برادرم سخت است. اما باعث نشده که دیوانه بشوم. این تویی که دیوانهای. مجنونِ آن عفریته شدی. اول بهمن را از راه به در کرد و حالا هم آمده سراغ توی ابله. فقط میخواهم بدانم چرا؟ نه. باور نمیکنم. یا کار توست. یا کار آن رضایی. بهمن از همه چیز خبر داشت. برای همین بود که ازشرش خلاص شدید؟ کجا؟ اجازه نمیدهم همینطوری سرت را بیندازی و بروی. باید تقاص پس بدهی. باید مجازات شدنت را ببینم. تلافی چه؟ اگر اهل تلافی کردن بودم که دو سال پیش از شر این زندگی نکبت خلاص میشدم. اما زندگیمان برایم مهم بود. تو مهم بودی. هنوز هم هستی. و همین است که عذابم میدهد. ارواح عمهات! اگر دوستم داشتی هیچ وقت این بلاها را بر سرم نمیآوردی. کدام بلاها؟ تمام این ده سال عذاب بود. کاری ماند که نکرده باشی؟ اما من همیشه گذشتم. گفتم به خاطر زندگیمان باید گذشت کنم. باید فرصت دوباره به تو بدهم. اما این بار دیگر نه. اجازه نمیدهم پایت را از این خانه بیرون بگذاری. همه چیز باید مشخص بشود. اصلا باید زنگ بزنیم به پلیس. همین امشب همه چیز باید تمام بشود. مگر اجازۀ من دست توست که اجازه نمیدهی؟ دستم را رها کن. دردم گرفت. تو حق نداری اینطور حرف بزنی. میگویم رهایم کن. بیا… خوب شد؟ همین را میخواستی؟ که اینطور همه چیز بیفتد گردنم؟ تونباید بمیری… چرا باید با این یک ضربه اینقدر خون از تو برود؟! صدایم را میشنوی؟ زنده بمان. باید بگویی که خودت مقصر همۀ این اتفاقات هستی. آتشسوزی انبار مقصودی، کم شدن بار فیلترهای مقصودی، مردن بهمن. باید رضایی را لو بدهی. به همه بگو که چه کارها نکرده. صدایم را میشنوی؟ نه… نباید بمیری. الان وقت مردنت نیست. یک بار در عمرت یک کار را درست انجام بده. زنده بمان! من نمیخواهم دوباره به آن آسایشگاه برگردم. این بار دیگر هیچ کسی را ندارم کهبه ملاقاتم بیاید یا اجازۀ ترخیصم را بگیرد. بلند شو. باید همه چیز را درست کنی. این صدای چیست؟ چه کسی پشت در است؟ تو کسی را خبر کرده بودی؟ چرا پلیس پشت در است؟ حالا من با تو چه کنم؟ جسد رضایی در حمام کم بود، حالا تو هم اضافه شدی!