شاید بخت یارمان باشد
امشب پنجمین شبی است که در راهیم. من و او. شاید بخت یارمان باشد. میدانم که زهیر از پس هرکاری بر میآید. اما اینبار ماجرا هراسناک است. آشناییمان بهترین اتفاق زندگیام بود. نجاتم داد. از زیر دستان اربابی که رحم و مروت نداشت. پس از آن عهد زناشویی بستیم. شاید زهیر در نظر دیگر مردمان محبوب نباشد. اما محافظ من است. و حال محاظ من و طفلی که در شکم دارم. زهیر کارش کشتن است. دستانش آلوده است. نانی که به سفرهمان میآید هم. هرچند این چیزی است که دیگران میگویند. اما من شکایتی ندارم. او اجیر میشود. شغلش این است که گردن بزند. مگر یک جلاد به اذن خودش کاری میکند؟
زهیر شبهای بسیاری را به بیخوابی گذرانده. جان آدمهایی را گرفته که مطمئن نبوده گناهکارند یا نه. با اینحال کارش را درست و کامل انجام داده.
اما حالا حکایتی دیگر در پیش است. او باید سه روز پیش جان محکومی را میگرفت. از پیش به او گفته بودند آماده باشد. هیچگاه آن اندازه بیقرار ندیده بودمش. محکوم برادرش بود. نمیتوانست چشمانش را ببندد. اجازه نداده بودند با او حرف بزند. در یک نیمه شب تصمیمش را گرفت. گفت که باروبنه را جمع کنیم. به اندازۀ نیاز. و راه افتادیم. بدون هدفی مشخص. بدون اینکه بدانیم به کجا میرویم. پابهپایش میروم. درست مثل تمام این سه سالی که گذشت. شاید بخت یارمان باشد و بتوانیم در دیاری تازه زندگیمان را از سر بگیریم. زهیر میگوید قصد دارد کاری دیگر بکند. و من خشنودم. حال دیگر از زخم زبانها، نگاهها و پچپچها خلاص میشوم.