سیزیف
اغلب به این نتیجه میرسم که زندگی ما هم مثل سیزیف است.
ما هم محکوم به تکراریم.
سیزیف یک اسطورۀ یونانی است و قصهاش از این قرار است که مرتکب خطایی میشود و خدایان مشورت میکنند که به چه محکومش کنند؟ دست آخر تصمیمشان را میگیرند. سیزیف باید سنگی بزرگ و سنگین را از کوهی شیب دار بالا ببرد. باید آن را به قله برساند. حکم اجرا میشود. سیزیف با هزار سختی و مشقت سنگ را به بالا میرساند. هنوز نفسی تازه نکرده سنگ به خاطر شیب کوه غلط میخورد و باز به پایین برمیگردد. سیزیف تا ابد باید آن سنگ را ببرد بالا و آن سنگ هم هر بار غلط میخورد و میآید پایین. یک دور باطل.
زندگی مثل همین قصۀ سیزیف است.
ما هم در دور باطلی به نام شب و روز گرفتاریم و ساعتها و دقیقهها مثل نگهبانانی خشن و بیرحم مدام هول میاندازند به جانمان.
ولی میدانی یک جای دل خوشی دارد. میدانیم که در طی این رنج که نامش زندگی است چیزهایی خواهیم آموخت.
میتوانیم معنایی بیابیم برای زندگیمان. هدفی که به خاطرش حاضر باشیم تا به ابد این سنگ سنگین را هل بدهیم. چون میدانیم ارزشش را دارد.
سیزیف شاید محکوم باشد به کاری عبث ولی اگر هدفی داشته باشد برای انجامش دیگر نه سنگینی آن سنگ آن قدرها آذارش میدهد و نه آن دور باطل.
گاه تنها راه چاره بلند شدن و ادامه دادن است.
گاه باید بهانهای ساخت. حتی اگر شده فقط برای دلخوشی تا تاب بیاوریم.