رژیم
نگاهی به صبحانه محقرش انداخت. پنیر به اندازأ یک قوطی کبریت. نان به اندازأ کف دست و یک لیوان چای تلخ. تمامش یک لقمه بود. کجایش را میگرفت؟ لقمهها را کوچک و بند انگشتی گرفت و قلپقلپ پشتبندش چای تلخ. هنوز گرسنه بود. خامه و کره توی یخچال بهش چشمک میزدند و دلش هوس نیمرو کرده بود.
ظرفها را شست و بطری آب به دست راه افتاد به سمت حیاط. تایمر را روشن کرد و شروع کرد به راه رفتن. نیم ساعتی که گذشت شال و کلاه کرد و رفت بیرون. با خودش پولی نبرد تا برای خرید خوراکی وسوسه نشود. تمام راه تا باشگاه را پیاده رفت.
بعد از ظهر رسید خانه. از گرسنگی ضعف کرده بود. بوی غذا هنوز توی خانه موج میزد. اصلاً برای همین این قدر کشش داده بود برگشتن را، که وقتی میرسد ناهار را خورده باشند.
رفت توی آشپزخانه و سرک کشید به قابلمهها. قورمه سبزی و آن روغنی که انداخته بود وسوسهاش میکرد. به سختی خودش را کشاند به سمت یخچال. کمی اسفناج آبپز شده از باقی شام دیشبش برداشت. یک کف دست نان و چند قاشق هم ماست برای خالی نبودن عریضه.
ظرفهایش را که شست رفت توی اتاق و گوشش را بست به روی غرولندهای خانواده که «آخر خودت را به کشتن میدهی.»
نشست پای کتاب و درسش. کلمهها انگاری کش و قوس میآمدند و فرار میکردند از صفحۀ کاغذ. تمام فکرش این بود که برود پای گاز و دلی از عزا در بیاورد.
دیگر طاقت نیاورد. رفت سراغ قابلمه و بشقاب به دست بالای سرش ایستاد. دلش تالاپ تالاپ میزد. میترسید کسی از راه برسد و طاقت طاق شدهاش را به سخره بگیرد.
کمی برنج کشید. در حد سه چهار قاشق و دو سه قاشق هم خورش رویش. همانجا کف آشپز خانه نشست به خوردن. معدهاش افتاد به سر و صدا کردن. ننوانست طاقت بیاورد. بلند شد و باز هم کشید و خورد و باز هم کشید و خورد. به خودش آمد دید به اندازأ سه روزی که جلوی خودش را گرفته بود خورده. افتاد به گریه. بشقاب را پرت کرد و به سمت دستشویی دوید.
مادر از صدای شکستن بشقاب دوید به آشپزخانه. او را دید که در دستشویی را پشت سرش به هم کوبید. مادر آهی کشید.
او توی دستشویی اشک می ریخت از دست این اراده ضعیفش. خودش را مجبور کرد به عق زدن. نفسش را حبس کرد و سعی کرد عضلات شکمیاش را منقبض کند و به معدهاش فشار بیاورد. طعم ترشی پیچید ته گلویش. دو انگشتش را فرو کرد توی حلقش. آنقدر به خودش فشار آورد تا بالأخره هرچه خورده بود را بالا آورد. تمام تنش میلرزید.
در بین داد و فریاد و ناله و نفرینهای مادر به جان او و عالم و آدم، رفت به سمت اتاقش و در را بست. روی تخت ولو شد و با خودش فکر کرد که امشب را هم سخت نگیرد تا فردا.
به خودش قول داد از فردا دیگر سر برنامهاش بماند.
اکثرمون این موضوع رو لمس کردیم و شما چقدر قشنگ به تصویر کشیدینش
ممنون 🙂
مدیون درسِ آسیب شناسی2 ام ؛)
این چه وضع رژیم گرفتنه 😂 نه گویا داستان کوتاه هاتون یکی از دیگری گشنگ ترن 🙂
این اختلال پراشتهایی عصبیه.
ممنون از نظر لطفتون 🙂