
رَدِّ خون
چادر را روی سرم میزان کردم. همین که آمدم نیت کنم و قامت ببندم، صدای در بلند شد. کسی در نمیزد. انگاری کسی میخورد توی در. رفتم جلوی در هال ایستادم و صورتم را چسباندم به توری. مامان هم آمد. صدا طوری بود که انگاری یک کسی بیحال است و تلوتلو خوران در را دست آویز گرفته تا قدم بردارد و مدام ناخواسته، در تکیه گاهش میشود و زیر فشارش صدایش در میآید. چادرم را کشیدم روی سر مامان و عقبکی از زیرش در آمدم. مامان در توری را باز کرد و رفت توی حیاط. هنوز روی ایوان بود که همسایۀ دست چپ درشان را باز کرد و صداهایی نامفهوم آمد. من برگشتم تو و مامان رفت توی تاریک روشنای حیاط سر وقت سبزیهایی که گذاشته بود تا خشک بشوند.
جلوی درِ حیاط را پتوهایِ روی بند گرفته بودند و آن طرف حیاط سایه افتاده بود. زورِ آن تک چراغ نمیرسید تا کل حیاط را روشن کند.
مامان سبزیها را آورد تو و قبل از اینکه دستهایش را بشوید گفت: «یه نفر چاقو خورده. داشته درمونو میزده. بغلیه در رو براش باز کرده. پسرش داشت میگفت چراغارو خاموش کنین. بعد هم بهش میگفت چرا ایستادی فقط خوردی؟ بعد به باباش گفت که کمک کنه بذارنش توی ماشین تا سریع فراریش بده.»
کمی جوّ خانه ملتهب شد. مامان زنگ زد به بابا و جریان را گفت. بابا هم مغازه را زودتر بست و برگشت خانه و رسیده نرسیده شلنگ را کشید تا دم در و در تاریک روشنای کوچه مشغول شستن در شد. مامان همین که عقب آمد پشت در را دید. بالای در جای دستهای خونی بود و خونی که شُرّه کرده بود. دست گرفته بوده تا بیاید تو.
بابا هرچه میشست خونها پاک نمیشد. خونها خشک شده بودند.
پسرِ بغلیه آمد. یعنی برگشت. مامان تعریف کرد که گفته به سختی توانسته برساندش بیمارستان چون ضاربها و عدهای دیگر راه را بسته بودند و ماشینها را میگشته اند. گفته بود که ماشین و صندلیهای عقب پر از خون شدند.
گویا این مصدوم در همین پارکي ته کوچه با کسی درگیر میشود و آنهم میرود و سه نفر دیگر را میآورد و میریزند سرش. میگفت آن قدر خون ازش رفته که گمان نمیکند زنده بماند.
دو سه ساعت بعدش چند ماشین گشتی رد شدند و صدای آژیرهاشان ریخت توی خانه.
خوشم اومد.
اگه بگم واقعیه ممکنه بیشتر خوشتون بیاد؟ :))