روز یازدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ قانون تازه

نشست و خیره ماند به برگۀ توی دستش. سر بلند کرد و با تعجب شخص پشت میز را کاوید. سرش میان پرونده‌هایش، فارغ از جهان بود. قدری به جلو خم شد و گفت: «یعنی هیچ راهی نداره؟»

مرد بدون این‌که سرش را از روی پرونده بلند کند گفت: «قانون جدیده.»

تلاش کرد به شانس نیم‌بندش توسل کند: «آخه چرا باید یه هم‌چین قانونی برای افراد قدیم اعمال شه؟ نباید برای نیروهای جدید باشه؟»

مرد با بی‌حالی نگاهی بلند کرد و گفت: «اداره سفت پای این قانونه. هیچ راهی نداره. کارای تسویه رو بکن و تمام.»

دلش گرفت. داشتند دستی دستی بیرونش می‌کردند. حالا که بعد از آن‌همه مصیبت توانسته بود خو بگیرد و روانِ رنجور و سرکشش را رام کند، حالا که داشت به هم‌کارهای از رده خارجش عادت می‌کرد و میانشان دوستانی جسته بود که در کمال تعجبش حرف هم را می‌فهمیدند، حالا که دیگر از خیال‌های قدیمی‌اش دست کشیده بود، درست در همین زمان باید با یک قانون تازۀ از ناکجا آباد پیدا شده، پرونده‌اش را بزنند زیر بغلش و بگویند به سلامت.

رفتنا دو نیم‌چه دوستش را دید. هیچ کدام باورش نمی‌شد. خودش هم هنوز هضمش نکرده بود. تا آمد بفهمد چه شده مهر تسویه خورد به پرونده‌اش و مدارکش را تحویلش دادند. تا آمد بفهمد یعنی چه، دید دارند به خیابان هدایتش می‌کنند.

به‌نظر می‌رسید نیم‌چه دوست‌هایش قدری غم‌گین شده باشند یا لااقل چنین تظاهر می‌کردند. دلش قدری گرم شد. که حتی اگر سر یک حرفی که از سر فشار روانی زده بود دارند پرتش می‌کنند به مکانی دیگر، لااقل کسانی را شناخته که آن‌قدری روحشان به روحش شبیه بود که چند صباحی حس بیگانگی و غم ازش دور شود. از کجا می‌دانست؟ شاید این انتقال و محقق شدن تصمیمی که ازش برگشته بود صلاحی داشت که او ازش بی‌خبر بود. پس دلش را به این خوش کرد که هنوز فردایی برای زیستن دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *