پروانهها که ردیف شدند روی دیوار، عقب کشید و ایستاد به نظاره. دستها را به کمر زده بود و با سر یکبری جزء به جزء کار را زیر پرتوهای تیرۀ روز وامیرسید. بالاخره انگار که رضایت داده باشد سری تکان داد و روی زمین زانو زد. وسایل زیادی برای جمع کردن داشت. امیدوار بود قبل از اینکه آفتاب کامل غروب کند کار تمام شده باشد. حالا فقط میماند جمع کردن خردهریزها که ترجیح میداد حوالهشان کند به روز بعد. هیچ خوش نداشت در این شب اولی به نور مصنوعی متوسل شود. بارهای قبل هیچ عاقبت خوشی نداشت. نتوانسته بود هیچ دلیل علمی یا حتی منطقی پیدا کند اما پذیرفته بود که تابلوی تازه نیاز دارد روز اولش را در تاریکی کامل سر کند.
دست از کار کشید. به سمت پنجره رفت. دیگر هوا تاریک بود و به زحمتِ نورهای تیر برق میشد شبحی از هیبت کوچه را تشخیص داد. پنجرهها را بست و پردهها را کشید. تاریکی محض بود و تنها نور موجود از جانب تابلو بود. اول باری نبود که این درخشش را میدید اما هر بار برایش به قدری تازگی داشت که مثل کودکی نوپا همه چیز فراموشش میشد. عقیده داشت هرگز نمیشود دو تابلوی مشابه ساخت. تو گویی هربار حاصل درآمیختن خونها درخشش متفاوتی بود.
درخشش سرخ بود. به سرخی آتشی که لهیب گرمایش را نثار آدم میکند. یک آن احساس کرد حتی گرمای تپندهاش را هم میتواند احساس کند. باز وسوسه شده بود پیش برود و لمسش کند. تمام خودداریاش را به کار بست و از اتاق بیرون زد.
پا به اتاق نشیمن که گذاشت احساس کرد باری از روی دوشش برداشته شده؛ یک روز از برنامهاش جلوتر بود. وضع اتاق آشفته بود. خستهتر از آن بود که کارها را جمعوجور کند اما نمیتوانست تعلل کند. چراغهای آشپزخانه را روشن کرد. تمام پنجرهها را باز کرد و مشغول شد.
تمام ظرفها را ریخت درون کیسۀ زباله. تمام سطلها را خالی کرد و با ترکیب محبوبش از مواد شوینده همه جا را کامل دستمال کشید. خوشبختانه آشپزخانه اینبار تمیز بود فقط محض اطمینان باید از شر یک چیزهایی خلاص میشد. یاد سال قبل و اینکه مجبور شد در آشپزخانه کار آن جوانک را تمام کند لرز انداخت به تنش. با خودش فکر کرد که اگر برای نگهداری خون میشد راهی پیدا کرد کارها بهتر پیش میرفت. از طرف دیگر هم همچنان مجبور بود از روشهای سنتی استفاده کند. استفاده از هر مادۀ خوابآوری میتوانست روی کیفیت خون تأثیر بگذارد و تمام زحمات را به باد دهد. پس نمیشد خطر کرد و مجبور بود به زور متوسل شود. نه که این قضیه برایش ناخوشایند باشد فقط احساس میکرد زحمت و به خصوص کثیفکاریاش زیاد است.
کار اتاق نشیمن و آشپزخانه که تمام شد کیسههای مشکی را گذاشت نزدیک دم ورودی. حالا نوبت حمام بود. باید کیسههایش را که صبح پر کرده بود در کیسههای دیگری میگذاشت و بعد وان و سینک و سرامیکهای کف و دیوارها را حسابی میسابید. نباید هیچ روزنه و درزی از دستش در میرفت.
دم در حمام ایستاد به تماشای سرخی. شعفی که در وجودش به جریان افتاد مطمئنش کرد که ارزشش را دارد. درست است که از طرفی بابت جمع کردن پروانهها باید سه ماه آزگارِ بهار، خواب و خوراک را حرام خودش میکرد و بعد بابت چسب و معجون تن به این کثافتکاری میداد، اما ارزشش را داشت. نتیجه تابلوی جاودانهای بود که جز در افسانهها نمیشد پیدایش کرد.
پسربچه که بود کلکسیون پروانههای خشکِ پدرش مجذوبش میکرد. میان تمام ماترک پدر، این ارث برایش رنگوبوی دیگری داشت. نوجوانیاش را به مطالعه و شکار پروانهها گذراند و وقتی در ۱۶ سالگی برای بار اول چشمش به آن تابلوی ساخته شده از پروانهها در گالری ملی افتاد، فهمید این تنها کاری است که میخواهد در زندگیاش انجام بدهد.
اهل درس نبود اما صدقهسر علاقهاش به پروانهها و بعد آن تابلو، در کمال ناباوری پدربزرگ و مادربزرگش نشست به درس خواندن. دو سال بعد که وارد دانشگاه شد هیچ سرپرستی نداشت. پس خانه عملاً تبدیل شد به آزمایشگاهش. دانشگاه که دلش را زد رو آورد به کتابخانهها و بعد عتیقه فروشیها. آنقدر گشت تا اثباتی بر آنچه در یک مجلۀ قدیمی خوانده بود پیدا کند؛ تابلویی جاودانه که درخشش حیات را میتوان در بالهای پروانههایش دید. بعد از آن دیگر عملا تارک دنیا شد.
اولین تابلوهایش کوچک بودند و محکوم به شکست. تمام تلاشش را کرده بود تا اصلیترین دستورها را بیابد و با بهترین موادی که میتواند جایگزینشان کند. اما بیفایده بود. بعد که به تمام موارد تن در داده بود مسئلۀ نگهداری پیش آمد. سه چهار سال اول تمامش شکست بود. هر چند که این شکستها فقط در نگاه خودش معنا داشتند. شاید در نظر خودش به مقصود نرسیده بود اما افردی بودند که مجذوب زیباییشان حاضر میشدند بهای گزافی بپردازند و اینطور بود که شکستهایش پلههایی ساختند برای پیش رفتن.
لذت اولین پیروزی هنوز زیر زبانش بود. وقتی که تابلو درخشیدن گرفت تا صبح پایش ماند. تمام شب را بیدار کز کرد گوشۀ اتاق محو تماشایش و در سرخیِ زندهاش غرق شد.
اولین موفقیتش میتوانست سروصدای زیادی به پا کند، پس ترجیح داد ناشناس بماند و با واسطه کارها را پیش ببرد. یک وقتی یکی از عتیقهچیها پرسیده بود: «چطور دلت میاد از اینا دل بکنی؟»
او لبخند زده بود: «برای تو که بد نیست.»
پیرمرد سری تکان داده بود: «نه. فقط میگم زیادی آدمو مجذوب میکنن. مث شعلۀ آتیش که زبونه کشیدناش آدمو میکشه سمت خودش. نمیتونی نگاهشون نکنی. برام عجیب بود که میتونی ازشون دل بکنی.»
او در تایید گفته بود: «آره. بخشی از وجودمن. ولی خب، میترسم اگه نگهشون دارم دیگه دست از کار بکشم. نیاز دارم که مشغول باشم. کلی زحمت کشیدم که به اینجا برسم و حالا اگه دل نکنم، انگاری که تو باتلاق فرو برم. میپوسم.»
پیرمرد گفت: «میفهمم. رد کردن هر کدوم باعث میشه بیشتر تلاش کنی.»
پیرمرد نکته را گرفته بود.
حالا توی حمام بود، دستکشهای ظرفشویی صورتی در دستانش بود و چمباتمه زده، کف حمام را کهنه میکشید. تمام درزها را، تمام شکافها را. ایستاد و از ورای آینۀ لک گرفته به خودش نگاه کرد. از تلاشهای خودش راضی بود. در زندگی هدفی داشت که او را به سمت فردا و فرداها میکشاند.