روز شانزدهم از ۳۰ روز ۳۰ داستان؛ آدم اشتباهی

ته مداد را به نیش کشید.

– کثیفه.

ته مداد را از دهانش بیرون کشید.

– این‌قدر پاتو تکون نده.

پاشنۀ پایش را چسباند به زمین.

– پوست لبتو نکن.

لبش را با پشت آستینش پاک کرد. رنگ سرخ ماند لای تاروپود سبز آستین.

– وقتی برگشتم تموم کرده باشی.

تنها ماند. هیچ نمی‌دانست چه بنویسد. حتی نمی‌توانست دروغ بگوید. آخر وقتی ندانی حقیقت از چه جریانی بوده چطور می‌توانی برایش دروغ و دونگ سرهم کنی؟ پایش به تکان افتاد. یک تکۀ دیگر از پوست لبش را کند و شروع کرد به جویدن ته مداد. ترکیب طعم خون و چوب تهوعش را بیش‌تر می‌کرد.

هیچ ایده‌ای از هیچ چیزی درون سرش نداشت. نگاهش مدام سمت در می‌پرید. به این فکر کرد که همان اندازه که می‌داند بگوید. بعد یادش آمد که این‌ها داستان کامل می‌خواهند. کاری ندارند که رهگذر بوده‌ای که عامل اصلی. آن‌ها یک قصۀ کامل می‌خواهند که نقش اصلی‌اش را هم همان کسی بازی کند که گیرش انداخته‌اند.

روی مبل جابه‌جا شد درد کمر و شکمش از نو بلند شد. احساس گرسنگی کلافه‌اش کرده بود. به پشتی مبل تکیه زد. در آن فرو رفت و آرزو کرد که ای کاش می‌توانست دراز بکشد. صدایی از پشت در گوش‌هایش را تیز کرد. به جلو خم شد. از سر این حرکت ناگهانی درد پیچید به جانش. نوک ناصاف مداد را گذاشت روی برگه‌های لک‌گرفته و تصمیم گرفت فقط از هر چه در ذهنش می‌گذرد بنویسد. مگر دیگر چه کار می‌توانستند بکنند؟ می‌کشتندش؟ چه بهتر! بالاخره می‌توانست از آوارگی‌اش نجات پیدا کند.

همین آوارگی باعث شده بود تن بدهد به پیشنهاد هم‌کاری. اصلا هیچ سپهر را نمی‌شناخت. فقط دورادور دیده بودش. پاتوقشان یکی بود. گاهی کارهای کوچکی برایش کرده بود. آن روز هم فقط رفته بود پیغامی را برساند. نفهمید چه شد که شلوغ شد و تیرهایی شلیک شد و خون‌هایی روان شد و آدم‌هایی که نمی‌شناختشان کشان‌کشان بردندش.

دستگیرۀ در چرخانده شد و او به صرافت افتاد فقط همین‌ها را بنویسد. آخر آدمی که از اصل ماجرا خبر نداشته باشد چطور می‌تواند دروغ سر هم کند؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *