امتحانات نزدیک بودند. س احساس میکرد نمیتواند روی درسهایش تمرکز کند. همین بود که تصمیم گرفت چمدانش را ببندد و برود یک گوشهای که بتواند بدون مزاحمت درسش را بخواند. جایی که اثری از دوستانش و وسوسههایشان نباشد. وقتی به ایستگاه قطار رسید شال گردنش را بالاتر کشید و لکلککنان با چمدانِ پر از کتاب به سمت باجۀ فروش بلیط رفت. در مورد مقصدش هیچ ایدهای نداشت. اصلا تا به حال تنها جایی نرفته بود. البته به جز همین شهر ب که برای تحصیل آمده بود.
شب قبل فکری شده بود به شهرشان برگردد و در اتاق قدیمیاش بنشیند به درس. اما مطمئن بود بیفایده است. مدتی بود که هر چیز کوچکی حواسش را مختل میکرد. سر کلاسها تمرکز نداشت و هر کاری میکرد نمیتوانست خودش را از جمع دوستانش جدا کند.
دو شب بود که هماتاقیاش برای گذراندن تعطیلات به زادگاهش رفته بود. در این دو شب ذله شده بود از سایهها و نجواها. خودش را سرزنش میکرد که تمامش زیر سر آن جلسۀ مسخرۀ احضار ارواح است. قرار بود دور هم خوش بگذرانند و تازهواردی را که ادعای مدیومی داشت دست بیندازند. نیاز داشت از همه چیز فاصله بگیرد، تنها و تنها روی درسش تمرکز کند. آن وقت ذهنش از تمام آن اراجیف دور میشد.
زمانی که به باجۀ فروش بلیط رسید نگاهی به تابلو انداخت. میخواست بپرسد دورترین مقصد کجاست. اما احساس کرد حوصلۀ منتظر ماندن را ندارد. مسیر خوابگاه تا ایستگاه را به جان کندن گذرانده بود. برای زودترین قطار بلیط گرفت و تنها ۱۵ دقیقه معطل شد.
تمام طول راه چمدان را چسبانده بود به پاهایش. نتوانست پلک روی هم بگذارد و تمام ۱۰ ساعت مسیر را چرت زد. وقتی به شهر م رسید سراغ نزدیکترین و ارزانترین مهمانخانه را گرفت. مرد اول ایستاد به تماشای س. نگاهش روی چمدان خیره ماند و پرسید: «برای چه کاری اومدهای؟»
س از فضولی مرد خوشش نیامد. اما جواب داد: «برای استراحت.»
مرد بدون اینکه کوچکترین احساسی از خودش بروز بدهد گفت: «اینجا به درد استراحت نمیخوره.»
س نفس عمیقی کشید. چمدانش را از دست راست به چپ داد و گفت: «برای گردش نیومدهام.»
مرد سرفهای کرد و تف خلطداری را کنار پایش تف کرد. بعد رو کرد به س و گفت: «فصل خوبی نیست. زیادی سرده.»
س که تا مغز استخوان سخ زده بود به ساختمان پشت سر مرد اشارهای کرد و گفت: «شما خودتون به مهمون اتاق نمیدین؟»
اخمهای مرد در هم فرو رفت. دستهایش را زیر بغل زد و گفت: «همین کوچه رو مستقیم برو تا برسی به میدون. اینجا دوتا مهمونخونه بیشتر نداره که لنگۀ همن.»
بعد مرد راهش را کشید و رفت درون خانهاش.
س پاکشان خودش را به میدان رساند و اولین تابلوی مهمانخانه را که دید خودش را چپاند درونش. متصدی اول بروبر نگاهش کرده بود. بعد پرسیده بود چرا آمده آنجا. آن هم آن وقت سال. س گفته بود برای استراحت و درس خواندن. متصدی ابرویی بالا انداخته و لبخندی زده بود.
اتاق س راحت و گرم بود. روز اول یک دل سیر خوابید. روز دوم توانست بنشیند سر درسش. هیچ هوس بیرون رفتن به سرش نزده بود و تنها گاهی از پشت پنجره نگاهی به سنگفرشهای برفین انداخته بود. با خودش حساب کرده بود که اگر تمام مدت درس بخواند میتواند یک هفتۀ دیگر برگردد.
روز سوم بود که س متوجه تغییری در غذا شد. نمی توانست اعتراضی کند چون دقیقا مطمئن نبود مشکل از کجاست اما یقین داشت که چیزی تغییر کرده. نه که غذا بد طعم شده باشد اما قدری غریب بود. به خودش گفت که بالاخره دستپخت آدمها فرق دارد.
پاییز گذشته پ در دریاچۀ نزدیک دانشکده غرق شده بود. پ شناگر ماهری نبود و اصلا از شنا هم خوشش نمیآمد. همین بود که هیچکس نفهمید پ چطور از آنجا سر در آورده. همین ماجرا بود که یک ماه پیش آنها را کشانده بود به آن جلسۀ مثلا احضار ارواح. اما اینجا دیگر خبری از آن چیزها نبود.
روز چهارم تهوع و تب افتاد به جانش. سایهها و نجواها بازگشته بودند و نمیتوانست در اتاق بند شود. بیرون آنقدری سرد بود که س ترجیح داد در بار بماند اما به قدری حالش خراب بود که صدای همه بلند شد. در اتاقش کلافه بود و احساس تنگی نفس داشت.
روز پنجم دیگر نتوانست غذا بخورد. به بازگشت فکر می کرد. لااقل آنجا حالش این اندازه خراب نمیشد. اما نای تکان خوردن و بلند شدن نداشت. مهمانخانهدار یکی از پیشخدمتها را گماشت تا در اختیارش باشد. دیگر مزۀ غذا را نمیفهمید. معدهاش هم تحمل هیچ چیزی را نداشت.
تا پیش از این س تحت فشار عصبی زیادی بود و بعد از آن جلسۀ احضار این فشار بیشتر شده بود. خیال میکرد فاصله گرفتن میتواند به فراموشی کمک کند. اما انگار بی فایده بود.
روز ششم در میان تب بالا، سر درد شدید و تهوع نفس گیرش به پیشخدمت اعتراف کرد که در جریان مرگ پ بوده. همه چیز با یک شوخی شروع شده بود. شوخی دعوا شده بود. پ لغزیده بود درون آب و س خیال کرده بود میتواند خودش را بالا بکشد. برای همین بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند راهش را کشیده و رفته بود. اما این روزها که از نو خوابش آشفته بود، خواب غرق شدن میدید. میترسید دیگر بخوابد. میترسید یک وقتی راستیراستی در خواب خفه شود. پیشخدمت بیهیچ حرفی فقط کهنۀ خیس روی پیشانیاش را عوض کرده بود.
روز هفتم، همان روزی که پ خیال میکرد قرار است به خانه برگردد مرد. به آدرسی که همراه داشت نامه نوشتند که جسد فرد مذکور غرق شده در دریاچه پیدا شده.