روزی که خاکستری را کشتم

داستان زیر بر پایهٔ این کلمات نوشته شده است: «عنکبوت، گربه، پشمک، چکش، راز، کت»

گربه خاکستری بود با نوارهایی که رنگش تیره‌تر از زمینه بود. هرروز سر ساعت پیدایش می‌شد. می‌نشست روی ایوان و انتظار می‌کشید. در خانه یک عنکبوت هم داشتیم. آن‌قدری درشت و پشمالو بود که اسمش را گذاشته بودیم پشمک.

 پشمک را دایی‌جان برایم آورده بود. سوغاتی آخرین سفری که با عمو جان داشت. 

همیشه برایم سؤال بود که چرا باید دایی و عمویم این‌قدر با هم صمیمی باشند؟ تا این‌که فهمیدم دوستی‌شان خیلی خیلی قدیمی‌تر از چیزی است که من خیال می‌کردم. آن‌قدر قدیمی که زمینه‌ساز ازدواج پدر و مادرم شد. پس درواقع دایی و عمویم زمینه‌ساز خلق من شدند! 

دایی‌جان و عموجان زیاد به سفر می‌روند. اما چندان درمورد این‌که کجا می‌روند یا دقیقا چه کار می‌کنند حرفی نمی‌زنند. انگار که موضوع، راز بزرگی است. کامل حواسشان هست تا سربزنگاه بحث را عوض کنند. اما می‌دانم به جاهای غریبی می‌روند. مکان‌هایی که از کشور خودمان حسابی دور است. این را از روی سوغات‌هایی که می‌آورند حدس می‌زنم. گاهی ماه‌ها هیچ خبری ازشان نیست. 

گربه یا عنکبوت؟ راستش هیچ‌کدام. اما عنکبوت قابل تحمل‌تر است. نیست؟ از باغچه برایش حشرۀ زنده گیر می‌آورم. تقلا کردن، شکار کردن. صحنۀ جذابی است. اما آن گربه… وقتی من را می‌بیند حالتش تغییر می‌کند. انگار از من خوشش نمی‌آید. قیافه‌اش زیادی جدی است. انگار که می‌گوید: «هی! من از تمام رازهایت خبر دارم. من از تمام رازهای این خانه خبر دارم.» 

دیروز آخرین باری بود که کسی خاکستری را دید. امروز مامان به شکل مسخره‌ای دل‌نگرانش بود. داشت کت تازه‌ام را تنم می‌کرد و آستین‌هایش را میزان. می‌گفت که گربه‌ها همین‌طورند. خیلی وفادار نیستند. ماندنشان ماندگار نیست و هروقتی ممکن است غیبشان بزند. آدم را وابسته می‌کنند و بعد غیبشان می‌زند. مثل بعضی آدم‌ها. خیلی از آدم‌ها. فکر می‌کنی قرار است برای همیشه کنارت بمانند، اما اگر جایی موقعیت بهتری گیرشان بیاید، می‌گذارند و می‌روند. 

نمی‌دانستم منظور مامان دقیقا فقط آن گربه است یا نه؟ اما احساس کردم که شاید در اصل دارد درمورد بابا حرف می‌زند. 

بابا رفته بود. درست مثل آن گربه. یک روز بیدار شدیم و بابا دیگر نبود. 

البته رفتن گربه تقصیر من بود. این را می‌دانم. اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. گیر انداختنش قدری سخت بود اما خرد کردن ملاجش با چکش بابا لذت غریبی داشت. رفتن بابا هم تقصیر عمو بود. این را هم خوب می‌دانم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *