
روزی که احساس کردم نویسندهام
توی آشپزخانه پشت میز نشسته بودم. همزمان هم صبحانه میخوردم و هم صبحگاهیام را مینوشتم. سرم را که بلند کردم از لای در نیمه بازِ اتاق روبهرو محمد را دیدم. از این سر جهید به آن سر. نشست و چیزی را پشت سرش قایم کرد. یک چیزی که انگار سفید بود. توجهی نکردم.
کمی بعد محمد صدایم کرد. گفتم که نمیتوانم بلند شوم. اصرار کرد که: «بیا کارت دارم» و من پافشاری کردم که نمیتوانم.
ساکت شد و دیگر صدایم نکرد. یک لقمۀ دیگر از تخممرغ سرد شده توی دهانم گذاشتم و چشم دوختم به محمد. آن شئ سفید را توی دستش میچرخاند و سرش را زیر انداخته بود. معلوم بود که ناراحت شده.
غرغر کنان از جا بلند شدم. تا متوجه آمدنم شد سریع آن شئ را پشت سرش قایم کرد. پرسیدم که چکار دارد؟ حوصله نداشتم.
لحنش را بچگانه کرد و ادا و اطوار ریخت به صدا و چهرهاش. آن شئ سفید را از پشت سرش آورد بیرون و گرفت به سمتم. یک جاکلیدی بود. یک موش. یک چیزی شبیه به موش برفی. البته سفید نبود و نقرهای بود. بافت پارچهاش براق بود. انگار که تار و پودش سیمهای براقی باشد.
محمد با همان لحن ادامه داد که چون نویسندۀ خوبی هستم و هزار کلمههایم را هرروز مینویسم و چند روز پیش هم مدرکم رسید، که البته ربطی به نویسندگی نداشت و تکرار کرد که نویسندۀ خوبی هستم، برای همین دفعۀ پیش که رفته بود مغازه این را با خودش آورده.
گفت که خیلی گشته تا یک چیز خوب گیر بیاورد اما چیز چندان بدردبخوری نبوده و به نظرش همۀ چیزها بچگانه بودهاند و این بینشان بهتر بوده.
نمیدانم چرا آن روی گندم آمد بالا و فرمان زبانم را گرفت و چرخاند و صدایم پرسید که مگر این را برای خودش نیاورده بود؟ چند روز پیش همین را دستش دیده بودم. ولی او گفته نه. گفت که از اول برای من آورده بوده.
دستش را گرفتم تا بلند شود و بعد در آغوش گرفتمش. برخلاف همیشه مثل یک تخته چوب صاف و یخ ایستاد. دستهایش کنارش آویزان بود. دستهایش را دورم حلقه نکرد، به کمرم ضربه نزد. هیچ شوخی و خندهای هم درکار نبود.
محض شوخی کمی تکانش دادم. کنارۀ سرش را بوسیدم و تشکر کردم. هنوز با لحن بچگانه حرف میزد. انگاری خجالت میکشید. از سر شوخی محکم فشردمش و مشتم را روی مهرههای کمرش سفت کردم و فشردم. اما او همچنان صاف و شُل مانده بود. از نو کنارۀ سرش را بوسیدم و رهایش کردم. آمدم توی هال و به مامان و بچهها موش را نشان دادم و گفتم که ببینید. چون نویسندۀ خوبی هستم این را برایم آورده. بهبه و چهچه کردند. محمد با تردید از اتاق آمد بیرون و کمکم به همان کالبد شوخ و شنگش برگشت.
این اولین کادویی است که بابت نویسنده بودن گرفتم. این اولین باری بود که بخاطر نویسندۀ خوب بودن جایزهای گرفتم. و این اولین باری است که حقیقتاً احساس میکنم نویسندهام.
بهنظرم همینکه روزانه وبلاگت رو به روز میکنی نشون میده که واقعا نویسندهای و تو کارت جدی هستی.
تلاشت به من هم انگیزه میده.
موفق باشی زهرا جان☀️
ممنون از لطفت نسترن جان
چه خوب!
کادوی خواهر برادری.
حتما برای داداشت هم یه کادو بخر:)
چشم:)