
روزمرگیِ یک نویسندهٔ عادی
بیشترین احساسی که یک نویسنده با آن دست و پنجه نرم میکند، اهمالکاری است. بهخصوص وقتی که میخواهد نوشتن یک متن تازه را شروع کند، به انتها برساند، بازبینی کند یا حالا در هر مرحلۀ دیگری. رفتارهای مشاهده شده در این زمان به شرح زیر میباشند:
فرد بسیار علاقهمند میشود که از اخبار لحظهای اوضاع داخلی یخچال باخبر بشود. از این رو هر ده دقیقه یکبار بلند میشود و سراغ یخچال میرود که ببیند چیزی به یخچال اضافه شده یا نه؟
قبل از اینکه پشت میزش برگردد و زل بزند به صفحههای خالی و نیمهپر، به نظرش میرسد که اگر ظرفها را نشوید ممکن است آدم فضاییها زمین را نابود کنند. آخر از همین آلودگیهای کوچک است که آلودگیهای بزرگ شروع میشود. اولش ظرفها را نمیشویند بعد زبالههای تفکیک نشده و با شیرابه را سر وقت بیرون نمیبرند و آخرسر هم که میزنند لایۀ اوزون را سوراخ میکنند. خدا میداند که بعدش چه بلایی ممکن است بر سر منظومۀ شمسی یا کهکشان راه شیری یا کل کیهان و هستی بیاورند. پس قدم اول در حفظ سلامت جهان و جهانیان شستن ظرفهای کثیف است.
البته آنها را که نمیشود همینطوری شست! بدون دستکش که نمیشود. از آنجایی که نویسندهٔ ما پوست حساسی دارد، چند روزی است که انگشتهایش باز پوست پوست میشوند. یادش میآید که یک جفت دستکش صورتی خوشگل داشته. میداند که همین طرفهاست. و تصمیم میگیرد از این به بعد حتماً ظرفها را با آن بشوید. وگرنه ممکن است خدای ناکرده کل پوست دستش ور بیاید. مطمئن است که همین طرفها بوده. بالاخره بعد از یک ساعت زیر و زبر کردن کابینتها پیدایشان میکند. اما انگشت یک کدامشان سوراخ است. اینطور که فایده ندارد. باز هم کف میرود تویش. پس باید برود یک جفت نویش را بگیرد. تازه فقط هم از همین رنگ خاص. و از همین برندی که خط تولیدش دیگر متوقف شده.
وقتی بالاخره دستکش مذکور را گیر میآورد متوجه میشود که حسابی گرسنه است. آخر شکم گرسنه که دیگر خلق کردن حالیاش نمیشود. باید پر باشد و قند خون بالا باشد که به مغز برسد و بتواند داستانی ببافد. بعد یادش میافتد مادرِ مادربزرگش یک دستور پخت سری خانوادگی داشته که نسل به نسل بینشان چرخیده و هوس میکند که حتمی همان غذا را با همان دستور بپزد. بعد از تلاشی مذبوحانه به نیمروی نیمسوز قناعت میکند.
بعد از آنکه بالاخره شکمش پر میشود متوجه میشود که آشپزخانه حسابی کثیف است. اگر یک کسی سر زده برسد، یا اصلاً اگر بیفتد بمیرد وقتی که میآیند دنبال جسدش زشت نیست که با آشپزخانۀ کثیف مواجه بشوند؟ نمیگویند این نویسنده چقدر شلخته و کثیف بوده؟ اصلاً برای جامعهٔ نویسندکان زشت است. نیست؟ تازه سابیدن جرم و لکههای گاز و موزاییکهای در و دیوار و کف، ذهن را باز میکند و مسیر جریان تفکر را هموار.
بعد متوجه میشود که زمان دارد میگذرد و بهتر است تا قبل از اینکه هوا تاریک بشود برود سراغ متنش. امشب باید زودی برنامهاش را جمع کند تا شب بتواند زودتر بخوابد و بالاخره این ساعت خوابش را تنظیم کند.
وقتی مینشیند پشت میز و زل میزند به چهار خطی که نوشته بوده احساس میکند آن ذوق اولِ صبحش بیخود بوده. الکی یکهو چیزی جرقه زده و خیال کرده که خیلی خفن است. اما حالا که دارد زور میزند بسطش بدهد میبیند که پوچ و توخالی است. احساس میکند یک دغلباز است که دارد همه و بهخصوص خودش را گول میزند. اصلاً بنویسد که چه؟ که چه کارش کند؟
بعد احساس میکند که تمام انسداد ذهنیاش از بهم ریختگی میز و کتابخانه و کمد لباسی است. باید اول آنها را جمع و جور کند تا بتواند به ذهنش نظم بدهد. او میتواند همگام با تا کردن لباسها و آویزان کردنشان و چیدن کتابها به ترتیب قد حسابی افکارش را نظم بدهد.
بعد احساس میکند که تنش بو گرفته و اگر نرود حمام ممکن است به یک بیماری ناشناخته عفونی مبتلا بشود.
زیر دوش احساس میکند که چیزی دارد بهش الهام میشود و بعد با احساسی ارشمیدسی با کلهای نیمه کفی و حوله پیچ شده میپرد پشت میزش تا این ایدهای که قرار است در صنعت ادبی تحولی عظیم ایجاد کند را بنگارد.
همانوقت یک چیز مهمی به نظرش میرسد که باید همان وقت سرچش کند. و بعد از آن است که میتواند ایدۀ نابش را پیاده کند. اما بعد از سرچ کردن متوجه میشود که ایدهاش آنقدرها هم ناب نبوده و احتمالاً به ذهن ارشمیدس هم رسیده بوده.
باز دچار افسردگی و خودکمبینی میشود و به روشهای ممکن و ناممکن برای خودکشی فکر میکند. اینطوری شاید آن چهار دانه اثری که مورد توجه واقع نشدهاند مورد توجه واقع شوند و خدا را چه دیدی؟ شاید خودش و زندگی تراژیکش به یک اثر هنری تبدیل شدند. اگر قرار باشد زندگیاش را بسازند مثلاً ممکن است کدام بازیگر نقش او را بازی کند؟
و اینگونه ساعتی را در هپروت میگذراند و بعد خود کمبینیاش از نو عود میکند و به او یادآور میشود که هیچ پخی نیست. چه برسد که بخواهند زندگیاش را هم بسازند. و متوجه میشود که هیچ کدام از نوشتههایش به درد لای جرز دیوار هم نمیخورند و فقط به درد پاک کردن شیشه و پیچیدن ظرف و اثاث برای اسباب کشی میخورند. بعد یک حساب سرانگشتی میکند که تمام این کاغذها و کتابها را بازیافتی چند میخرد؟
همان وقت یک کسی سر و کلهاش پیدا میشود و صدایش میزند. از آنجایی هم که نویسندهها اصولاً آدمهای بشر دوستی هستند که نمیتوانند راحت دست رد به سینۀ کسی بزنند بلند میشود که برود کمک. اصلاً هم مسئله این نیست که کرمی برای فرار از برگه و متن در ذهن و روانش شروع به لولیدن کرده باشد. و قسم میخورد که بعد از برگشتن مثل کنه بیفتد روی برگه و یک بند بنویسد.
بعد از برگشتن احساس میکند فشارش افتاده و حسابی لرز کرده. بعد هوس خوردن چای و خواندن کتاب میکند. و به این نتیجه میرسد که این بهترین راه است. باید ممارست بکشد و سالیان سال بخواند و توشه بیندوزد. چرا فکر کرده که میتواند دست به قلم بشود؟ پس میرود سراغ کتاب سنگین و نچسبی که 5 سال پیش قرار بود تمامش کند و 5 سال تمام نیمه رها شده بود. و شروع میکند به تحلیل و تفسیر کردن.
بعد یاد همکلاسی دوران مهدکودکش میافتد. همان بچه پرروی قلدری که حسابی کتکش میزد. اصلاً همو بود که الگو و اسطورۀ زندگیاش بود و باعث شد که کارش به نویسندگی بکشد. بعد در حالی که دارد دنبال دفترچه تلفنش میگردد در این دوراهی گیر میافتد که اصلاً نویسنده شدنش موهبت بوده یا کیفر؟ نکند تمام فلاکتها و بدبختیهایش زیر سر همان بچه پرروی کپل است؟
بعد یاد یک سکانس از فیلمی میافتد که اسمش را فراموش کرده. حتی داستان فیلم هم یادش نیست. اما یک ندای درونی، احساسی که از اعماق قلبش بلند شده، به او اطمینان میدهد که همان سکانس راهگشای تمام مشکلاتش است. و در راه پیدا کردن آن سکانس چند فیلم را نصفه و نیمه میبیند.
در همین حین گیرندههای ادراکیاش حساس میشوند و احساس میکند که هر بو، نور و صدایی مثل مته مغزش را سوراخ میکند و میخواهد چشمش را از کاسه در بیاورد. احساس میکند تمام تنش دارد گر میگیرد و مثل شتری که در صحرا باشد شروع میکند به شُرشُر عرق ریختن.
وقتی سعی میکند ذهنش را روی متن نیمه کارهاش متمرکز کند یکهو انگار که دچار حملۀ اضطرابی بشود، تپش قلبش نامنظم میشود و شروع میکند به توهم زدن. خاطراتش درهم و برهم میشوند و تمام خاطرات نامربوطی که به سختی توانسته فراموششان کند از گور بلند میشوند. بعد احساس میکند که یک حشرۀ بیخود است که باید زیر پا له شود و تمایل شدیدی پیدا میکند که برود بخزد یک گوشه و دور خودش پیلهای از جنس پتو بتند. شاید بعد از دگردیسی و چرت زدن مغزش بهتر کار کند.
در همان حین چرت زدن متوجه یک موضوع میشود. او برنامه ریزی درستی ندارد. نه سهمیهٔ خواندنش را مشخص کرده نه نوشتنش را. یعنی دقیقِ دقیق مشخص نکرده بوده. پس میرود سراغ مداد رنگیها و خودکارها و ماژیکهای رنگی. اما خطکشش را پیدا نمیکند. آخر مگر میشود بدون خطکش برنامه ریزی کرد؟ خطها باید صاف و یکدست باشند. وگرنه برنامهای که خطهایش کج و معوج باشند که اصلاً خوب و درست عمل نخواهد کرد.
او یک برنامۀ عالی میچیند و مطمئن است که حتماً از فردا میتواند بالاخره کار نوشتن یک اثر ناب را شروع کند.
همیشه «فردا» بهترین زمان برای شروع کردن است.
سلام
از همون اولش که شروع کردم به خوندن گفتم ای بابا چقدر کار داره بنده خدا😉
نویسنده یک سر هزار سودا
اینطوری که نمیشه نوشت اصلا ظلم به خدا این ورم که دستکش صورتی هم پیدا نشه. پیدا هم بشه یک انگشتش سوراخ باشه دیگه چه فایده…میخوام نباشه 🙂
خلاصه برنامهریزی آخری رو خوب اومدی زهرا جان
خیلی خوب بود.
مهم آخر داستان بود که پند فوقالعادهای داشت😄👌
سلام فرزانه جان
آره بهخدا میبینی؟ اد باید انگشتش سوراخ باشه😕
خوشحالم که دوست داشتی😊
سلام
بسیارعالی
لذت بردم:)
سلام بر شما
ممنون:)
آخرش خیلی قشنگ تموم شد 😍 خداقوت🌺
ممنون:)
پس از خواندن متن فهمیدم که فقط من اینطوری نیستم. ظاهراً این درد مشترک است که هرگز جدا جدا درمان نمیشود. روند متن را دوست داشتم. سپاس از شما نویسندهی توانا که لاقل همین اهمالکاری را دستمایهی نوشتن کردید
سلام سمیرای عزیز
ممنون از نظرتون:)