
رستاخیز کلمات
امروز در سمپوزیوم نویسندگی با یکی از تفاوتهای نویسنده با مردم عادی آشنا شدم.
نویسندهها جرئت و جسارت این را دارند که با کلمههایی دور از ذهن فضایی بسازند غریب. تصویری ناب که تو را مجذوب خودش میکند. آنها از کلمات عجیب و غریبی استفاده نمیکنند. اینها همان کلماتی است که ما و شما میشناسیمشان و در گنجۀ حافظهمان در حال خاک خوردنند.
امروز احساس کردم که نوشتن چقدر مثل بافتن میماند. مصالح کار یکی است و روشها شبیه به هم. اما محصولی که بافته میشود فرق دارد. بسته به اینکه تو چند رج را چه مدلی ببافی هر بار یک چیزی در میآید. میشود با همان چند مدل بافتِ پایه و ترکیب کردنشان به مدلهایی جدید رسید.
نوشتن هم همان است. غیر از این است؟ کلمات همه جا ریختهاند. هر کدام از ما، حتی آن کسی که دایره لغاتش کوچک است، کلی کلمه را در عمرش شنیده. ولی یک نویسنده ساده از کنار کلمات نمیگذرد. کلمه ابزار کار اوست.
کلمهها به یک اندازه در دسترساند اما یکی به سمت کلمههای تکراری دست میبرد و یکی هربار با زاویهای نو و ترکیبی خلّاق جملههای رنگینی میسازد که کلمههایش برق میزنند.
در تمرین رستاخیز کلمات قرار شد ما کلماتی ساده را که کم پیش میآید در نوشتن ازشان استفاده کنیم، فرابخوانیم. مکتوبشان کنیم و شبکۀ معنایی بسازیم. مثل همان تمرینی که در بنویسیم و نگارش زیاد یقهمان را میگرفت. یک کلمه میگویی. حالا این کلمه چه کلمههای دیگری را پشت سر خودش قطار میکند؟ هر کلمه دست کلمهای دیگر را گرفته و رشتهها پشت سر هم جاری میشوند.
قرار شد چند کلمه را فرابخوانیم و بعد برایشان متنی بسازیم.
بعد از ینکه کلمات «گنجه، خاطره، عینک، پشتبام، زیرشیروانی» را نوشتم کمکم کلمهها و جملههایی در ذهنم شکل گرفت و با پیگرفتن هر کدام به جمله بعدی رسیدم.
با این تمرین بیش از هروقت دیگری برایم مسجل شد که به قول آقای کلانتری، «نوشته حین نوشتن شکل میگیرد».
متن زیر حاصل این تمرین است:
زیر شیروانی ذهنم حسابی شلوغ پلوغ شده. به یک خانهتکانی اساسی محتاج است. پر از گنجههای دربوداغانی است که هرکدام پر از خاطره است. گنجهها نامرتب ولو شدهاند. یکی اینجا، سه تا آنجا روی هم. چند گنجه هم متلاشی شده. کلی بسته و جعبه هم اینجا و آنجا هستند. همه جا پر از خاک است. عینک قدیمیام را میبینم. کج و کوله شده و یکی از شیشههایش ترک برداشته. همینجا افتاده بود، پای دیوار. اگر نور خورشید از پسِ پنجرههای خاک اندود نمیریخت و خودش را توی شیشههای لک شدۀ عینک نمیتاباند، شاید پیدایش نمیکردم. برش میدارم. با پایین پیراهنم تمیزش میکنم. زور میزنم با چند تا «ها» و کمی بزاق حاوی لیزوزوم تمیزش کنم. هنوز لک است. عینک جدیدم را بر میدارم. این را میزنم روی چشمانم. حالا انگاری از پسِ این شیشههای لک و ترک خورده همه چیز جور دیگری است. خبری از آن گنجههای متلاشی شده نیست. هنوز فضا نامنظم است ولی دیگر آنقدر کثیف و غبارآلود نیست. پنجره لجبازی میکند. باز نمیشود. بالاخره زور من میچربد. از پشت این شیشهها چقدر همۀ رنگها متفاوت است. چشم میدوزم به پشتبام روبرو. دیگر یک آشغالدانی به چشم نمیآید. گلدانهای اینجا و آنجا، قفس فنسیِ کفترها. چشم میگردانم توی خیابان. انگاری رنگ پاشیده باشند به شهر. عینک قدیمیام را بر میدارم از روی چشمهایم. همه جا تار میشود. عینک جدید را میزنم. تار عنکبوتها و غبارها برمیگردند. آشغالدانی دوباره روی پشتبام روبرو جا خوش میکند. خیابان پر میشود از دود و ماشینهای عجول، و موج برمیدارد از خشمِ آدمهای مفلوک.
سلام
بسیارعالی
هم توضیحات و هم متن
قبلاً این تجربه رو داشتم، البته به شکل هذیاننویسی. روش خوبیه. وارد پستوی ذهنت میشی و واژههای عقیم و غریب رو بیرون میکشی و بارورشون میکنی:))
لطف دارین شما:)
آره شیوه جالبیه. دوستش دارم.
[…] رستاخیز کلمات […]