
دو داستانک حشرهای
زنبوری که فریب خورد
زنبور پیچ و تابی خورد و روی گل نشست. هرچه ویز ویز کرد گل جوابش را نداد. بیشتر ویز ویز کرد. سرش را اینور و آنور چرخاند و روی گل را لیسید. گل شیرین نبود. یک مزۀ تلخی داشت. تازه بویش هم خوب نبود. شبیه بوی گل بود. ولی بوی گل نبود. زنبور هنوز داشت سبک سنگین میکرد که ایراد گل از کجاست. زن پارچه را تکاند و زنبور به آسمان پرتاب شد.
مگسی که راه را نیافت
مگس ویز ویز کنان از درز توری رد شد و وارد اتاق شد. با آن چشمهای مرکبیاش تصویر هزار تکه را وارسی کرد. بو کشید. بال زد. از روی سر و دست آدمها جهید و جاخالی داد. دلش تنگ شد. خواست برگردد. هرچه کرد نتوانست از درز توری رد بشود. تصویر هزار تکه هربار بیشتر گیجش میکرد. محاسباتش همه اشتباه از آب در میآمد. بالهایش را جمع و جور کرد. مطمئن بود که اینبار دیگر موفق میشود. بویی پیچید. افشرهای پرتابش کرد به سویی دیگر. بالهایش نتوانستنند مقاومت کنند. لولههای ناییاش به خسخس افتادند. همولنفش یک حالی شد. نتوانست سر پا بماند. همین طور که تلوتلو میخورد یک جسم مشبک سبز رنگ دنیایش را تیره کرد.
جالب بود. خیلی ساده نوشته شده بود.
ممنون از نظر شما و همراهی گرمتون:)
خیلی عالی بودن. لذت بردم
ممنون که خوندین:)
سلام
احسنت
داستانک زنبور رو بیشتر دوست داشتم چون ضربه نهایی غافلگیرانه ای داشت.
موفق باشی.
سلام به شما:)
ممنون از نظرتون. خوش حالم که خوب شده:)