دوست من
-نمیتونی منو تو این موقعیت تنها بذاری.
-خیلی هم میتونم!
-اما دوستهای خوب اینکارو با هم نمیکنن. او به هم کمک میکنن.
-اما من دوست تو نیستم.
–چطور میتونی این حرف رو بزنی؟
-خیلی راحت. چون ما با هم دوست نیستم.
-بعد از اون همه کاری که برات کردم؟
-مگه من خواستم؟ تو هربار خودتو میندازی وسط زندگیم.
-چون دوستها به هم کمک میکنن.
ولی من هیچ وقت نخواستم دوستم باشی.
-ولی حالا که هستم.
-نیستی.
-من هر دفعه برات کلی کار کردم. وقتی تصادف کردی اومدم بیمارستان، وقتی خواستی اسباب کشی کنی اومدم کمکت. برای اون پروژۀ کوفتیت اون همه کمکت کردم. هر دفعه که اومدم خونت هرچی کم داشتی برات خریدم. هربار رفتم برای خودم چیزی بخرم برای تو هم چیزی خریدم. این همه مهمونت کردم…
-من ازت خواستم؟
-ما دوستیم.
-چندبار بهت گفتم که این کمکهات رو نمیخوام؟
-به خاطر تو بود که اون عوضی رو کشتم. آره! خودتو بزن به اون راه. حتی این هم به خاطر توئه. پس لااقل اینبار کمکمکن که…
-منظورت دقیقا کیه؟
-عوضی؟
-آره.
-جهانبخت. البته خیلی بخت و جهان باهاش یار نبودن.
-تو زیرش گرفتی.
-پس کی؟ فکر کردی خدا برات فرشتهها رو فرستاده زودتر جونش رو بگیرن؟ البته خب آره دیگه… من رسیدم.
-چرا باید این مزخرفاتو باور کنم؟
-چون الان اینجایی و داری اینو میبینی.
-من فکر میکردم تو میشناسیش.
-من از کجا باید اینو بشناسم؟
-پس چرا کشتیش؟
-بهتر نیست اول اینجا رو جمع و جور کنیم؟ درسته که نصف شبه ولی ممکنه یکی صدامونو شنیده باشه.
-صدای چی؟
-این آپارتمانا تو حلق همن. یکم سروصدا شد. دهنشو نمیبست. یه بند عر میزد.
-این رئیس من بود.
-میدونم. گفتی که…
-من هرچیزی گفته باشم. اون حق داره اگه خواست منو اخراج کنه. حتی اگه من ناراحت بشم یا هر کوفت دیگهای. ولی تو حق نداری…
-حق ندارم؟
-الان این کثافت کاری رو چطور باید جمعش کنیم؟
-من فکر کردم شاید تو بدونی.
-آخه من خودم قاتل بودم یا بابام؟
-فیم مگه نمیبینی؟ لای یه فرشی پلاستیکی چیزی میپیچونیمش.
-به همین راحتی؟
-آره!
-پس من میرم. موفق باشی.
-صبر کنن ببینم.
-دستمو ول کن.
-اول اینو جمع میکنیم.
-من هیچ کاری نمیکنم.
-تو الان میدونی. شریک جرمی.
-مغزشو پاشوندی بیرون. اینقدر زدی تو سرش که اگه اون عکسای لعنتی روی دیوار رو نمیدیدم نمیفهمدیم کیه.
-تمیزش میکنیم.
-اثرات خون باقی میمونه. و معلوم نیست چقدر اثرانگشت ازت مونده.
-خونو پاک میکنیم. حالا تا یکی بیاد اثراتشو پیدا کنه! اثرانگشت هم… دستکش دستمه.
-جسدم خودت جمع کن.
-تنهایی نمیتونم کار زیادیه. گیر میافتم.
-به من مربوط نیست. بهتره پای منو وسط نکشی.
-اگه گیر بیفتم تو هم گیر میافتی.
-هیچ کس ندید که من برم و بیام.
-ساختمون دوربین داره.
-تو روحت.
-خودت ندیدی؟
-من از کجا باید میونستم؟ زنگ زدی گفتی این یارو نفس نمیکشه بیا کمک.
-و تو اومدی.
-پس چیکار میکردم؟
-پستو دوستمی.
-نیستم.
-اگه نبودی نمیاومدی کمکمم.
-داری یه کاری میکنی تو رو هم بخوابونم کنارش.
-ساختمون تو لابی دوربین داره. و بیرون هم.
-من چه نگیم که نشستم به حرفات گوش میدم.
-کجا؟
-برقا رفته. پس هیچ چیزی ثبت نشده.
-فکر کردی خودشون قطع شدن؟
-تو دیوانهای.
-خواستم بترسونمت.
-که بمونم و کمکت کنم؟
-تهدید همیشه راهگشاست. کجا میری؟ حق نداری بری.
-برو کنار.
-دوست نیستیم. باشه. حداقل یکم دلت برام بسوزه.
-چون زدی یکی رو کشتی؟
-ممکنه گیر بیفتم.
-به من مربوط نیست. دیگه هم دور و بر من یا خونهام آفتابی نشو. اصلا اون روزی که ماشین بهت زده بود نباید کمکت میکردم. باید میذاشتم بمیری.
-خیلی بیرحمی.
-اول یه نگاه به خودت بنداز.
-من روی تو حساب کردم.
-دستتو بکش.
-تو هم کثافتی. درست مثل بقیه.
-چیکار میکنی؟
-تو اومدی اینجا…
-دستمو ول کن…
-با هم بحثتون شد…
-چی داری میگی؟
-با اون تاوه اینقدر زدی تو سرش که چیزی ازش نموند.
-مسخره بازیو تموم کن.
-بعد که از شوک درومدی و دیدی چی کار کردی نتونستی هضمش کنی و خودت رو کشتی.
-من زندهام!
-نه برای مدتی طولانی.
-من باید برم.
-چطوری خودتو بکشی بهتره؟
-زده به سرت!
-چاقو وسیلۀ خوبیه. صاف بایست.
-ما مگه دوست نیستیم؟
-نه.
-من نجاتت دادم. تو هم کلی کار برام کردی. حالام اومدم که باز کمکت کنم.
-این حرفا رو باید ده دقیقه پیش میزدی.
-هیچ وقت دیر نیست.
-اینو بگیر آفرین خوبه.
-قول میدم دوستهای خوبی بمونیم.
-میشه یکم اون دهن گشادتو ببندی؟ خب الان پشت سرتم. چاقو تو دستته. باید از این زاویه بخوره.
-یه فرصت دیگه بهم بده.
-خداحافظ نیمچه دوست من! خب اینم از دستۀ تاوه. مزین شده به اثر انگشت دوست قدیمی. راستی! دوستم نبودی. خب کارم اینجا تموم شد. چقدر گرسنهامه. بهتره زودتر برگردم خونه.