
در هر خاطرهای یک داستان نهفته است!
متن اول یک تجربهنگاری است. از روز سوم یا چهارم تعطیلات عید. متن دوم یک صحنهپردازی کوچک است که از متن اول الهام گرفته. قرار نبود این متن را منتشر کنم. فقط یک خط خطی بود در میان یادداشتهای روزانهام. اما امروز چیزی شنیدم که مجابم کرد این پست را منتشر کنم.
شنیدهام مربوط به یک وبینار بود، دربارۀ ژانرنویسی. در بخشی از آن وبینار به تفاوت یک نویسندۀ ژانری با دیگر نویسندگان اشاره شد. یکی از مدرسین گفت که (البته نقل به مضمون) تفاوت اصلی یک نویسنده ژانری با دیگر آدمها این است که نویسندههای ژانری چیزی ورای اتفاقات و احتمالات معمول را میبینند. خیالهایی که برای زندگی واقعی بار اضافهاند. برای مثال یک غروب دلانگیز آنها را یاد دو فنچ عاشق نمیاندازد، بلکه بسته به ژانری که مینویسند، ممکن است یک جنگجوی دلتنگ کاشانه را متصور بشوند که با بدنی شرحهشرحه درحال مرگ است.
همان وقت بود که یاد این دو متن افتادم. اینجا منتشرشان کردم که هم یادم بماند بیشتر، از این کارها بکنم و اجازه بدهم خیالم بیشتر برای خودش پرسه بزند و هرچه میخواهد خلق کند و از قلمم جاری شود و هم اینکه اگر روزی روزگاری یک ژانر نویس نوقلم از اینجا رد شد، دلش گرم بشود که یک موجود عادی است. البته در دیار ژانرنویسها!
متن تجربهنگاری:
«دیروز صبح زدیم و رفتیم ابیانه. خیلی زیبا بود. کلی عکس گرفتم. اگر بشود یک وقت دیگر، خارج از عید برویم عالی است. وقتی که بشود بافت طبیعی شهر را بدون هجوم بازدیدگنندگان دید. خانههایی که جان میدادند برای عکاسی. با رنگهایی بینظیر. همه در طیف سرخ و زرد! یعنی بیشترشان. بعد از ابیانه رفتیم کاشان. اما چون وسط راه توقف داشتیم قدری دیر رسیدیم. نمیشد جایی را دید. خواستیم برویم حمام فین. اما دیروقت بود. پس رفتیم به طرف قم. زیارتی کردیم. نزدیکهای غروب بود. شلوغ بود. نماز ظهر دیرهنگاممان را خوانیدم و بعد رفتیم جمکران. به زور توانستیم برسیم! خسته بودیم و هلاک. نماز خواندیم. قدری چرخیدیم. چیزکی خوردیم که هیچ سیرمان نکرد. بعدش زدیم به دل جاده. نزدیکهای نیمه شب رسیدیم به یک استراحتگاه. بابا بنزین زد و بعد دیدیم آن طرفتر، در پارکینگ رستوران، یک صفحه نمایشگر بزرگ هست ودر هرحال پخش عصر جدید. رفتیم و با گردنی که داشت از شدت خم شدن میشکست از پشت شیشۀ جلویی نگاه کردیم. از دوازده که گذشت خاموش شد. سعی کردیم توی ماشین بخوابیم. جا تنگ بود. تنمان خواب رفته بود. هنوز قدری گرسنه بودیم. هم سرد بود و هم گرم. خفه بود. نمور بود. خیس عرق شده بودم. تنم تب دار شده بود و خلقم تنگ. سعی کردم بخوابم. نور چراغها چشم را میزد. کورمان میکرد. هرکدام یک چیزی انداختیم روی صورتمان و زیر نمِ نفس گرممان بالاخره خوابمان برد. اما خیلی طول نکشید. از خواب پریدم. مامان میان خواب و بیداری بود. بابا به یک حالت گوش به زنگی در جایش وول میخورد. محمد پای گوشی داشت بازی میکرد. اسما و ثنا خواب بودند. من نفسم بریده بود. شیشهها تمام مه گرفته بودند. بخاری روشن بود و گرممان میکرد. اما آن لحظه تنها چیزی که میخواستم یک وزش خنک بود. یک باد سرد که به لرزه بیندازتم و نفوذ کند به استخوانهایم. هوا تاریک بود. تاریکِ تاریک. یک ساعتونیم از نیمه شب گذشته بود. به زحمت بیرون را میدیدم. اما مشخص بود که ماشینهای زیادی در پارکینگ نماندهاند. تمام شیشهها را مه گرفته بود. وهم آلود بود. صدای شب میآمد. صدای ماشینهایی که از دور و نزدیک رد میشدند. صدای بادی که آرام میرفت و میآمد. صدای بخاری ماشین. صدای نفسهای تب آلود و نمناکمان. یک حالی بود. یک حال بدی بود. داشتم خفه میشدم. منتظر بودم یک چیزی یا کسی بیاید و خودش را بکوبد به شیشۀ مه گرفتۀ جلوی ماشین. خونی بپاشد و شیشهها را سرخ کند. یک چیزی بپرد و شیشهها را خرد کند. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. چون در دنیای حقیقی بودیم. بابا با دست قسمتی از شیشۀ جلویش را پاک کرد. کمی بعد مامان بیدار شد. اسما و ثنا هم. بعدش رفتیم آن طرف ساختمان. نصفمان رفتند دستشویی. شاید هم بیشتر از نصف. فکر کنم فقط من و ثنا ماندیم. رفتند و آمدند و هیچ اتفاقی نیفتاد. شیشه آنقدری مه گرفته بود که مطمئن بودم میرویم زیر یک هجده چرخ و خلاص! اما نرفتیم. راندیم و راندیم. تا اینکه حدود ساعت چهار بعد از نیمه شب رسیدیم خانه. خزدیم زیر پتو و تا میانۀ صبح فردا خوابیدیم.»
تلاشی برای صحنهپردازی:
«هجوم گرما باعث شد چشمانم را از هم باز کنم. لباسهای خیس از عرق به تنم چسبیده بود. دست راستم را که بلند کردم درد پیچید و بالا آمد. دستم را گذاشتم روی صورتم. هردوشان داغ بودند. نفسم اما گرمتر بود. نگاهی به اطرافم انداختم. هیچ چیزی مشخص نبود. تمام شیشهها را مه گرفته بود. نمیتوانستم به جلو خم بشوم. صورتم را گذاشتم روی شیشه. سرما قدری تهوعم را کنار زد. دست چپم را گذاشتم روی سرمای شیشه و آرام مه را پاک کردم. بیرون هیچ کس نبود. حتی یک ماشین هم در پارکینگ باقی نمانده بود. فقط من بودم و او. سرم را چرخاندم به طرفش. آرام خوابیده بود. بدون هیچ تکانی. بدون هیچ صدایی. بدون هیچ نفس کشیدنی. احساس گیجی میکردم. سرم سنگین بود. اما کافی نبود. قرار بود که همه چیز تمام بشود. اما انگار شانس، بد موقعی به من رو کرده بود. باید قرص قویتری میگرفتم. به مهی که شیشۀ جلو را پوشانده بود دست نزدم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و منتظر ماندم. منتظر یک تکان. از هرجایی. یک پرش، یک جیغ، فریاد. شکستن شیشه یا هرچیزی. شاید کسی کوبیده بشود به شیشۀ کناری یا جلویی و بعد خون فوران کند. یا کسی به یک ضرب شیشه سمت من را بیاورد پایین و بعد با یک شلیک همه چیز را تمام کند. چشمانم را بسته بودم و در سکوت به صدای بخاری گوش میکردم. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. سروکلۀ هیچکس پیدا نشد. باز باید خودم دست به کار میشدم. دستم را دراز کردم و آرام مه روی شیشۀ جلو را پاک کردم. هنوز تصویر تار بود. اهمیتی ندادم و راه افتادم. درد، دست راستم را فلج کرده بود. مطمئن بودم که در رفته. او خیلی تقلا کرد. راستش خیال نمیکردم کار به اینجا بکشد. اما اشتباه میکردم. مجبور شدم قدری دست به خشونت بزنم. شاید راه خوبی نبود. اما میارزید. راهی جاده شدم. منتظر یک تصادف شدید بودم که همه چیز را تمام کند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد.»
طوری جذابیت داشت که وادارم کرد تا ته بخونم. جملات کوتاه یادداشتت باعث شد ریتم تند بشه. صحنه پردازی هم عالی بود.
ممنون از نگاهت زهرا جان
خوشحالم که به اینجا سر میزنی:))
دوسش داشتم
بیشتر از این بلد نیستم😉
ممنون از همراهیات:))