در باب شروع کنندهها
استاد گفت: «چه کسی برای ارائه دادن آماده است؟» و اینگونه بود که سکوت بر کلاس حکمفرما شد تا اینکه بالأخره یک نفر دستش را بالا گرفت و همه به دیدۀ تحسین به وی نگریستند. حالا او حکم یک قهرمان را داشت که جمعی را از سرگردانی و اضطراب رهانیده بود.
این قصه برای همه آشناست. وقتی قرار است کاری را انجام بدهیم که از نحوۀ ارائهاش آگاهی چندانی نداریم ترجیح میدهیم که عقب بکشیم و اجازه بدهیم کسی دیگر پا به میدان بگذارد و بعد از دیدن عملکرد او و واکنش دیگران موقعیت خودمان را میسنجیم و حساب و کتاب میکنیم که حالا دقیقاً باید چه کنم؟ از طرفی این عمل عاقلانه و معقول است اما از طرفی میتواند باعث از دست رفتن فرصتهایی بشود.
فرض کن که برای ارائه دادن، لیستی از موضوعات وجود دارد و اگر دست دست کنی و منتظر بمانی ممکن است شخصی همان موضوع مدنظر تو را انتخاب کند و سرت بیکلاه بماند. یا شاید یک ایده یا قالب خاصی مدنظرت است اما از اجرایش و بازخوردهایی که کسب میکند مطمئن نیستی. پس دست نگه میداری و منتظر میمانی تا یک نفر دیگر پیشقدم بشود و بعد که مطمئن شدی قدم اول را میبرداری. در این حالت ما فرصت را از دست میدهیم و بیشتر به یک پیرو تبدیل میشویم که در سایۀ آن پیشرو پیش رفته است.
پیشتاز بودن ترس دارد. کسی جلوتر از تو نیست تا از قدمهایت مطمئن شوی و از روی دستش کارت را اصلاح کنی. تازه ترس الگو بودن هم پایش کشیده میشود وسط. حرکاتت میرود زیر ذرهبین و عدهای از روی قدمهایت قدم برمیدارند. اما همین نکته به تو کمک میکند تا کارت را ارتقاء بدهی و اصلاح کنی. درواقع فشار الگو بودن تو را به سمت بهتر شدن سوق میدهد. بیشتر میخوانی و جستوجو و تمرین میکنی تا ایدههای بهتر و جدیدتری صید کنی.
پیشتاز بودن و شروع کننده بودن در کنار ترس، یک حس قدرت و اعتمادبهنفس به آدم میدهد. باعث میشود در کنار ترس آدم آستینهایش را بزند بالا و به جای دست دست کردن کاری را که خیلی وقت است خیالش را در آب نمک خوابانده، پی ریزی کند و در حوزۀ خودش حرفی برای گفتن داشته باشد و یک گام جلوتر را داشته باشد.
در ادامه بخوانید:
سلام
یک نفر میگفت همیشه اولین ها هستند که به یاد می مانند
ما اولین نفر که پا روی ماه گذاشت را می شناسیم اما دومین نفر برایمان مهم نیست
از طرفی یک ایده دقیقا در زمانی که در ذهن یک نفر می آید باید سریعا اون رو اجرا کند چون ممکن است با کمی تعلل فردی دیگری به آن برسد
راجب ارائه دادن من هم در ترم های اول با ترس و لرز به پای تخته میرفتم مخصوصا مواجه شدن با جنس مخالف که بعد از 12 سال درس خواندن در محیط مردانه ، چیز عجیبی برای من بود
اما رفته رفته با حمایت استاد به راحتی تونستم صحبت کنم
یادمه استاد میگفت هدف شما از دانشگاه فقط این درس ها نیست ، این درس ها پاس می شود ، ما اینجا می آییم تا تفکرات خودمون رو بروز کنیم و با آدم های مختلف آشنا بشیم
هدف مهم تر این است که بتوانیم سخنرانی کنیم ، برای چندین نفر ، بدون لکنت و بدون استرس
و به هر کس بیاد اینجا و حرف بزنه حتی اگر مطالبش کامل نباشه نمره رو میدم
رفته رفته همون خانم هایی که من رو کمی مسخره میکردند در شب امتحان پیام میدادند و من هم کمک شون میکردم
این بار که پای تخته رفتم دیگه حتی تشویق هم میکردن
خلاصه اینکه بتونیم برای دیگران حرف بزنیم یک مهارت هست و اصلا به تحصیلات شخص ربطی ندارد
حرف از تحصیلات شد ، باید این نکته رو بگم که تحصیلات دانشگاهی به هیچ وجه برای آدم شعور و شخصیت نمی آورد
جهان پهلوان تختی میگه : زندگی در میان مردم و برای مردم درس هایی به من آموخت که هرگز نمی توانستم در بهترین دانشگاه ها کسب کنم
اما میشه به دانشگاه به عنوان محیطی برای آشنا شدن با تفکرات و انسان های مختلف و تمرینی برای اجتماعی تر شدن نگاه کرد
سلام
ممنون از کامنت خوبتون
خیلی وقت بود کامنتی نذاشته بودید فکر کردم دیگه به اینجا سر نمیزنید:)
اره واقعا همینطوره.
مثال خوب توی ذهنم دارم اما ترجیحم اینه از دفعاتی بگم که درس بلد نبودیم و گروهی میفرستادنمون دفتر، من هم همیشه با افتخار نفر اول میرفتم و دیگه برام عادی شده بود و میتونستم باهاش مواجه بشم.
حالا این چیز خاصی نبود که ارزش گفتن هم داشته باشه اما منظورم اینه که اگه چند بار تکرار بشه میتونه برامون ساده بشه و سود زیادی داره.
من بیشترِ درسخون بودنم سر همین ترس بود:)) اصلاً یادم اومد قلبم درد گرفت!