درمانِ دلِ ابری من
وقتی که از حالِ ناخوشت می گویی انگاری جدا می شود از تو.
مثلِ یک تکه غده چرکین که جدایش می کنی و قبل از اینکه ریشه هایش را بیشتر بگستراند و بخش بیشتری را به گند بکشد، می اندازیش دور.
از ناخوشی ها و ترس ها می گویم بر صفحه سفید تا دور شوند. تا جدا شوند. تا از بیرون بتوانم نگاهی بهشان بیندازم و بفهمم که آنقدر ها هم که گمان می کردم بزرگ نیستنند.
که می شود کوچک تر دیدشان. می شود ساده ترش کرد. می توان از دستش گریخت.
این روزها بیشتر از ناخوشی هایم قلم میزنم در نهان و سعی می کنم به بیرون نکشد.(هر چند گاه از دستم در می رود)
در خلوت قلم زدن و دکمه کوبیدن و اشک ریختن قدرت یک پاکسازی حسابی را دارد.
لااقل غمباد های آن روزم کمی بادشان خالی می شود:))
بسیار گفته اند در ستایش نوشتن و از فوایدش
من اما، نوشتن برایم مثل یک سیمِ اتصال به زمین است. همین طور که از نک و ناله هایم می نویسم انگاری از وجودم ذره ذره خارج می شوند، همان طور که از نا کجا آباد تزریق شده بود به دلم و هوایش را ابری کرده بودند.
احساس می کنم حالم از دیروز هم بهتر است:))
بعد از یک به اصطلاح نوشتن درمانی فارغ می شوم احساس می کنم آن قدر سبک شده ام که می توانم در میان ابرها و زیر لحافِ گرم و طلایی خورشید یا شاید هم تلالو ستارگان و مهتاب، بال بگسترانم.