
دختری در قطار | یک بررسی خیلی کوچک
دیروز ظهر درست وقتی که خستگی تنم را پر کرده بود تصمیم گرفتم بهجای خوابیدن یک فیلم ببینم. 3 فیلم در گالریم باقی مانده بود. از بین آنها قرعه به نام «دختری در قطار» افتاد. کتابش را حدود 4 سال پیش یا قدری بیشتر خوانده بودم. از این کتاب 2 فیلم با همین نام اقتباس شده. یکی انگلیسی و دیگری هندی. نسخۀ انگلیسی را ندیدهام. اما نظرات میگفتند که چنگی به دل نمیزند و آنطور که باید خوب نبوده. تصمیم گرفتم نسخۀ هندی را ببینم. البته داستان این فیلم هم در انگلستان میگذرد و زبان غالب فیلم هم انگلیسی است.
بهعنوان یک فیلم اقتباسی تغییراتی در آن بوجود آورده بودند. چهارچوب کلی شبیه به هم بود اما برخی روابط یا عوامل و حجم زیادی از حوادث را تغییر داده بودند. بالاخره قرار است داستانر ا خلاصه کنند. اما بهنظرم منطق را خوب حفظ کرده بودند. هرچند گرهگشایی نهایی و پایان فیلم بیشتر شبیه چشمبندی بود! انگار که شعبدهبازی کرده باشند و «پوم!» یکدفعه اطلاعات گرهگشا از غیب نازل شد. این امداد نسبتا غیبی را دوست نداشتم. پایانبندی خودِ کتاب برایم جالبتر بود.
بازیها قدری اغراقآمیز بودند. «میرا» کاراکتر اصلی قرار بود یک فرد افسردۀ معتاد به الکل باشد. چرا باید خط چشمش آنقدر کلفت باشد و مدام بیناش را بالا بکشد؟ در برخی صحنهها احساسات را غلیظ کرده بودند. که به نظرم چندان نیازی بهشان نبود.
تنها جایی که به نظرم این غلظت عواطف خیلی خوب کمک کرد، صحنهای بود که میرا روز بعد از مرگ «نصرت» با سر و دست خونی در خانهاش بیدار میشود. یادش میآید که روز پیش نصرت را در جنگل دنبال کرده. پشت سرش رسیده و به او حمله کرده. اما بعد از آن هیچ چیزی یادش نمیآمد. میرود سراغ موبایلش. ویدیویی از خودش ضبط شده که در آن میگوید میخواهد برود سراغ نصرت و او را تا سر حد مرگ بزند. (چرایش را در فیلم ببینید:)) )
میرا به دلیل افراط در نوشیدن الکل دچار مشکل حافظه شده. در زندگی قبلیاش هم، بعد از این دورههای فراموشی متوجه شده بود که رفتارها ناخوشیاند و گاه درگیریهای شدید داشته. و به همین دلیل زندگی مشترک به پایان رسیده بود. حالا میرا میترسد. خاطرأ واضحی از روز حادثه ندارد. خبردار میشود که نصرت مرده و او هم مظنون است. اما هیچ چیزی به یاد ندارد.
خلاصۀ کلام آن صحنهای که میرا موبایلش را دست گرفته و فیلم خودش را میبیند که از میلش برای کشتن نصرت میگوید و نکهپارههایی از حملۀ حقیقی به نصرت را به یاد میآورد، برای من درخشان بود. این ترس حسابی ملموس است. کز کرده یک گوشه و تلاش میکند به یاد بیاورد. اما هیچ چیزی نیست. او از خودش میترسد. و این وحشتانگیزترین نوع ترس است. اینکه نتوانی به خودت اعتماد کنی. به خودت شک داشته باشی. و چیزی هم به یاد نیاوری.