
داستان کوتاه: من فقط کمی عصبانی بودم
بعضی شبها تاریکی و تنهایی اتاق حسابی میترساندم. احساس خفگی میکنم و نمیتوانم یکجا بند شوم. برای همین است که بعضی شبها میآیم اینجا. روی پشت بام. خانۀ ما طبقۀ آخر است. فقط چند پله با اینجا فاصله دارم. از آن بالا به سیاهی شب و تاریکی شهر نگاه میکنم. باد و هوای آزاد حالم را جا میآورد اما انگار نمیتواند کاری برای ترسم بکند. البته بیشتر خیالهای ناجور است تا ترس.
بیشتر شبها خوابش را میبینم. که دارد از روی پلهها سقوط میکند و میافتد پایین. من هم آنجا ایستادهام. آن بالا و فقط نگاهش میکنم. اما بعضی شبها جایمان عوض میشود. او ایستاده بالا و نیشخند میزند و از پلهها یکییکی میافتم پایین.
وقتی که او داشت میافتاد من هیچ لبخند یا پوزخندی نزدم. قسم میخورم. من بیشتر از هرچیزی ترسیده بودم. حالا شاید قدری هم عصبانی بودم. ولی نه آن وقت، نه در طول این 5 سال، هیچ وقت حتی یکبار هم بهخاطر مردنش خوشحال نشدم.
درست است که اخلاق گندی داشت و تفریحش به هم ریختن حال و اعصاب من بود. درست است که نه به حرفم گوش میکرد و نه آدم حسابم میکرد. اما باز هم خواهرم بود.
توی خیالم بارها خفهاش کرده بودم و اگر قرار بود خودم دست به کار شوم حتماً همین گزینه را انتخاب میکردم. ترجیح میدادم کبود شدنش را ببینم. و اینکه غُرغُرهای تبدیل میشود به خُرخُر. این برایم هیجان انگیزتر بود، البته در خیال. اما اینکه پرت شود آن پایین و تمام آن دیوار را قرمز کند، نه. اصلا و ابدا. چه کسی از این همه کثیف کاری خوشش میآید؟!
بههرحال من هیچ وقت دست به قتلش نمیزدم. بالاخره آن ته وجودم یک رشتۀ علاقهۀ باریک بود. نبود؟ میدانم که بود. مگر میشود خواهرهای خونی از هم بدشان بیاید؟ مگر میشود آدم خواهر خودش را هل بدهد پایین؟ معلوم است که نه. فقط آدمهای هیولا صفت و آدمهای دیوانه و قاتل از این کارها میکنند.
من بچهها را دوست دارم. عاشق صدای باران و صدای پرندهها هستم. از اینکه نازنین موهایم را میبافت خوشم میآمد. خوب بلد بود چطور با آن انگستان ظریفش موهای آدم را ببافد. درست است که همیشه دعوا داشتیم اما آخرش با هم آشتی میکردیم. زبان تندی داشت و به جای اینکه بگوید چه مرگش است مدام خودش را و آدم را میکوبید به در و دیوار. باید از بین نالههایش کشف میکردی اینبار چه دردی افتاده به جانش. باید کلی بحث میکردیم و داد و هوار راه میانداختیم تا بعد بتوانیم به صلح برسیم. من در این بیست سال عادت کرده بودم به او و رفتارش. دیگر ناراحت نمیشدم. مگر آدم به خاطر یک گوشه و کنایۀ کوچک از دست خواهرش عصبانی میشود؟ آنهم خواهر کوچکترش. تازه بر سر یک مسئلۀ بیاهمیت و کوچک. مثل اینکه گفته باشی صدای آهنگش را کم کند.
مگر میشود سر این قضیه عصبانی شد؟ به راحتی میشود اعتراضش را نادیده گرفت و قدری صبر کرد تا جو آرام بشود. چرا باید در همچین موقعیتی آدم تمام عقدههایش را بریزد بیرون؟ مگر میشود که در جوابش پرخاش کنی و او هم پرخاش کند و کار به درگیری برسد؟ مگر میشود وقتی دارد از پله میرود پایین، چون از آسانسور و فضای بسته میترسد، از همان پلهها هُلش بدهی پایین؟
شاید فقط میخواستی بترسانیش. اما قطعاً هدفت کشتنش نبوده. من قاتل نیستم. فقط کمی عصبانی بودم.
سلام
بسیارعالی
مونولوگ خوبی میشه🌺
سلام
ممنون مهدیه جان