داستان وارونه چیست؟ | من میدانم قاتل کیست!
داستان معمایی، شیوۀ روایتش هم برپایۀ معماست. پس سؤالی مطرح است که مخاطب میخواهد به پاسخش پی ببرد. معمولاً سؤال این است: قاتل کیست؟ حالا تمام سرنخها در پی کشف این حقیقت است. مخاطب از هویت قاتل خبری ندارد. از کاراکتر اصلی یا کارآگاه یا پلیس هم عقبتر است و سعی میکند از پشت سرش گردن بکشد. بلکه بفهمد در این بلبشو چه خبر است و قهرمان ما چهگونه این سرنخها را تحلیل میکند؟
اما داستان وارونه در واقع از کنایۀ دراماتیک استفاده میکند. از همان اول، ته ماجرا را بهمان نشان میدهد. پس ما میدانیم که چه کسی قاتل است. و دیگر سؤال قاتل کیست؟ کنار میرود. حالا چیزی که مهم میشود نحوۀ گیر افتادن اوست. آیا او شناسایی و دستگیر میشود؟ چگونه؟ شاید هم همان اول داستان با صحنۀ دستگیریاش مواجه بشویم. یا مردنش، پس تمام داستان شرح چگونگی است. چه شد که به اینجا رسید؟
در فیلم «برنی» ما با کاراکتر اصلی آشنا میشویم. میبینیم چه موجود نازنینی است. میبینیم که گیر چه موجود غریبی میافتد، چگونه صبرش تمام میشود و برای یک لحظه دیگر خون به مغزش نمیرسد و میزند مارجوری را ناکار میکند. باقی فیلم ماجرای این است که برنی تا کِی میتواند مرگ مارجوری را پنهان نگه دارد؟ کِی بالاخره دستش رو میشود؟ آیا محکوم میشود؟
پس کاراکتر اصلی چنین داستانهایی معمولاً همان قاتل یا آدم بدۀ ماجراست. درست شبیه به «معمای تام ریپلی» نوشتۀ «پاتریشیا های اسمیت». قصه با تام شروع میشود. میفهمیم آدمی است که بهشدت خواستار رهایی از وضع نابهنجار و افتضاحی است که گرفتارش است. پس دست به هرکاری میزند. از جعل اسناد تا دروغگویی و دغلبازی و سوءاستفاده از کوچکترین فرصتها. ما همگام با تام در جریان حوادث غوطهور میشویم و گاهی به گذشتهاش سرک میکشیم و میبینیم که حق داشته دنبال فرصتی برای فرار بگردد. ما همه چیز را از دید تام میبینیم. تام راوی داستان نیست. اما راوی سوم شخص است پس تنها چیزهایی را به ما نشان میدهد که تام میبیند. ما افکار تام را میبینیم و از چشم و ذهن او همه چیز را تفسیر میکنیم. تام دست به جنایت میبرد. جنایت پشت جنایت. ما چه میکنیم؟ ما مسترس میشویم که نکند تام گیر بیفتد؟ او آدم میکشد، هویت جعل میکند، دروغهای فراوان میگوید و پیش میرود. تمام داستان حول این سؤال میچرخد: آیا دستش رو میشود؟
گاهی یک داستان میتواند با معما شروع بشود. اما یکجایی نویسنده هویت قاتل را برایمان فاش کند. تا پیش از این داستان معمایی بود. اما از این نقطه به بعد میرود به یک سمت دیگر. حالا تمام توجه ما معطوف میشود به اینکه آیا میتواند قسر در برود؟ سریال «موش» چنین سیاقی دارد. ما اولش نمیدانیم که این قاتل سریالی کیست؟ و با پلیس داستان پیش میرویم تا کشفش کنیم. مظنون گیر میآوریم. شک میکنیم. سرنخهایی گیر میآوریم که ما را به یقین میرساند. ما مطمئن میشویم که قاتل گیر افتاده و همه چیز تمام شده. اما اشتباه میکردیم. اینجاست که یک چرخش ایجاد میشود و نفسمان را بند میآورد. به مرور متوجه میشویم این قاتل، آن کسی که گمان میکردیم نبود. حالا ما قاتل حقیقی را میشناسیم. کسی که گمان نمیکردیم باشد. او همان شخصی است که یکی از آدم خوبهای ماجرا است. آنقدر در طول داستان با او همذاتپنداری میکنیم که دلمان نمیآید آسیبی ببیند. حالا سؤال ما این است:«آیا دستگیر میشود؟»
در چنین داستانهای وارونهای بیشترین توجه و تمرکز بر شخصیت پردازی است. در یک داستان معمایی پیرنگ حرف اول را میزند. منطق و سلسله حوادث علت و معلولی و سرنخها باید حسابی با دقت طراحی شوند. اما در داستانهای شخصیت محور، کیفیت داستان بیشتر وابسته به کاراکتر(ها) و محیط اجتماعی پیرامونشان است. نه که قرار باشد پیرنگ را بیخیال بشویم و فقط به فکر شخصیتها باشیم. که در هر حال این پیرنگ است که ژانر داستان ما را مشخص میکند. پس اگر قرار باشد داستان جنایی بنویسیم، پیرنگ باید حول محور آن جرم بچرخد و سامان پیدا کند. اما اینجا میتوانیم تمرکز را بیشتر ببریم به سمت کاراکترها.
وقتی سیر حرکت داستان را بررسی میکنیم، متوجه میشویم که بهمرور زمان شخصیتپردازی، و ابعاد روانشناختی اثر اهمیت بیشتری پیدا کرده است. یک وقتی طراحی یک معمای خوب برای داستان در اولویت بود. بعد از آن ماجراهای پر آب و تابی که هیجان و تعلیق را زیاد کنند و مخاطب را درگیر ماجراها را نگه دارند و همراهش کنند محبوبیت بیشتری پیدا کردند. و حالا میتوان گفت که کاراکتر و افکار و امیالش و شناساندن تمام و کمالش به مخاطب، اهمیت بیشتری پیدا کرده.
اگر قرار باشد داستان وارونه بنویسید، خیلی مهم است که انگیزۀ قتل موجه باشد. درست است که انگیزۀ قتل در هر نوع از داستانهای جنایی مهم است. اما اینجا بحث بیشتر مربوط به خودِ شخص است. چرا دست به چنین جرمی زده؟ چرا این هدف برایش مهم بوده؟ چه چیزی بهدست میآورد؟ آیا نقشۀ خاصی داشته؟ چه فکرهایی میکرده؟ چهطور شده که به چنین نتیجهای رسیده؟ دیگر قرار نیست از اینها برای اتمام پردۀ نهایی یا تکمیل پازل استفاده کنیم. پاسخ این پرسشها تمام سنگبنای پیرنگ ما را میسازند.
پس تا جایی که میتوانید کاری کنید که قتل مسخره و خندهدار یا دلایلش بیمعنی و بیمنطق بهنظر نرسد. و اگر زاویۀ دید داستان به شکلی است که میتوان به درون ذهن قاتل سرک کشید، از شرح افکار و عواطف او غافل نشوید.
برای اینکه هیجان داستان نخوابد همیشه چیزی را در خطر قرار بدهید. اطلاعات و سرنخها را یکی یکی فاش کنید. و هرجا که لازم بود با یک حادثۀ تازه، از مشکل و گیر افتادن تا یک قتل دیگر، یک شوک جدید به خواننده بدهید تا یک وقت حوصلهاش سر نرود.
انتخاب عبارت داستان وارونه چه انتخاب به جاییه.
به نظرم سخت ترین قسمت یه داستان همین تعلیقهاییه که باید خواننده رو سرپا و مشتاق نگه داره
بلی بلی. این نگه داشتن ریتم و هیجان واقعاً مهم و سخته.
چقدر متن هیجان انگیزی بود کیف کردم
خوشحالم که برات جذاب بوده:))
[…] داستان وارونه | من میدانم قاتل کیست؟ […]
[…] داستان وارونه چیست؟ | من میدانم قاتل کیست! […]