داستان بیست‌وهشتم

فرمان، پرتقال، شیر، بشقاب، چای، برگ

انگشتان پهنش دور پرتقال حلقه زدند. با دقت کارد را روی پوست پرتقال می‌کشید. بشقاب پر بود از پوست پرتقال. اما او همچنان به کندن پوست پرتقال‌های بیشتر ادامه می‌داد.

خیلی کارها می‌شد کرد: آب پرتقال، مربای پرتقال، مربای پوست پرتقال، مارمالاد پرتقال، کیک پرتقال، کیک پرتقال نارگیل، کرم پرتقال، سس پرتقال، ژلۀ پرتقال. لیست بی‌انتها بود. لااقل درون سر او.

جعبه‌ها کنار هم چیده شده بودند. چای یخ کرده بود. میل به خوردن چیزی نداشت. سه روز تمام بود که تهوع شدید دست از سرش بر نمی‌داشت.

از جا بلند شد. عطر پرتقال را تنفس کرد. از روی برگ‌های خشکی که جابه‌جا کف اتاق را پوشانده بودند، راهش را به سمت یخچال باز کرد. جز یک بطری شیر چیز دیگری نداشت. برگشت و به پرتقال‌ها چشم دوخت. «یه مشت آشغال خریدم.»

هروقت فرمان جدید می‌رسید همین حال را پیدا می‌کرد. کلافه و بی‌قرار. هرچه داشت را می‌داد پای یک چیز بی‌مصرف. درواقع از یک چیز آن‌قدر می‌خرید که بی‌مصرف می‌شد. بعضی وقت‌ها آدم عادت می‌کند به این‌که مدام تصمیم‌های غلط و اشتباه بگیرد. انگار می‌شود بخشی از سبک زندگی‌اش. انگار دیگر نمی‌تواند به شکل سابق، یا یک جور دیگر زندگی کند.

«فرمان جدید». فرمان‌ها هیچ‌وقت خوب نبودند. حتی اسمش حالش را بد می‌کرد. فرمان… «آدم چقدر باید خودشیفته باشه که اسم دستور خودش رو بگذاره فرمان؟» این فکری بود که هروقت فرمان جدید می‌رسید در ذهنش بالا و پایین می‌شد. مثل یک ماهی مرده.

کارش دل‌خوشی چندانی نداشت. حتی چندان انتخاب خودش هم نبود. مثل چیزهای دیگری که داشت، ارث پدری بود. مثل ناتوانی‌اش هنگام خرید، عصبی بودن، تنها بودن، حرف نزدن، آدم‌کش بودن.

بعضی شغل‌ها و سبک‌های زندگی ارثی‌اند. هرکاری هم که کنی باز هم به وجودت می‌چسبند و رهایت نمی‌کنند. انگار هیچ کار دیگری از تو برنمی‌آید، جز همان کار. از وقتی چشم باز کرده بود وضع همین‌طور بود. پدرش همین‌طور زندگی می‌کرد. این اوضاع آشفته برایش آشنا بود و به شکل مسخره‌ای آرام‌بخش. انگار که هنوز پدرش زنده باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *