داستان باید ساده باشد
اشتباهی که گاهی موقع نوشتن داستان میکنیم این است که به دنبال سوژههای خاص میگردیم تا صحنهها و تصاویری خلق کنیم که کسی تا بهحال آن را تجربه نکرده باشد. میخواهیم قصه بهشکلی تکان دهنده شروع بشود که خواننده توان تکان خوردن از پای داستان ما را نداشته باشد و پایانبندی هم چنان غافلگیرانه و غیرقابل پیشبینی باشد که مخاطب را به مرز جنون برساند.
اما آیا همیشه لازم است اینقدر خودمان و خواننده را عذاب بدهیم؟
طبق گفتۀ ارسطو در بوطیقا داستان باید تقلیدی از عواطف و زندگی حقیقی باشد. شخصیت باید به مرزهای انسانی نزدیک باشد و حتی پایان بهتر است چیزی باشد قابل پیشبینی. همیشه که فقط بحث خواننده نیست. قرار نیست که ما با یک ابزار، که همان داستان ماست، خواننده را به لرزه بیندازیم. داستان که ابزار شکنجه نیست. ما باید شخصیت و بستری خلق کنیم که چنان حقیقی به چشم بیاید و چنان ساده و قابل فهم که مخاطب با آن وقایع و شخصیت (ها) ارتباط عاطفی نزدیکی پیدا کند. باید بفهمد که چرا دست به چنین کاری زدند یا عاقبتشان به اینجا رسید.
نه که قرار باشد هرچه ارسطو گفته صحیح باشد، ما مختاریم که قوانین و چارچوبها را بشکنیم، کما اینکه خیلیها دیگر التفاط چندانی به بوطیقا و ارسطو نمیکنند. اما بحث کاتارسیس و ایجاد یک پیوند عاطفی بین مخاطب و داستان حسابی مرا مجذوب خودش کرده.
باید با پایان یافتن داستان مخاطب احساس کند که حجمی از عواطفش آزاد شده. و این جز با همذات پنداری با شخصیت حاصل نمیشود.
بهخصوص که اگر داستان ما شخصیتمحور هم باشد. فرقی نمیکند که این تنها یک داستان است یا قرار است درامی باشد که به صحنه میرود. شخصیت باید برای ما قابل فهم باشد. اینکار را گاهی تنها با جملهای که از دهان شخصیت خارج میشود میتوان انجام داد.
اگر شخصیت برای من از غریبۀ توی کوچه هم غریبهتر باشد، داستانش چه اهمیتی پیدا میکند؟ چرا باید وقتم را صرف آن کنم؟
در داستان دست ما بازتر است و هر آسمان و ریسمانی که بخواهیم میتوانیم به هم ببافیم، اما نمیشود این موضوع را انکار کرد که اگر داستان فاصلۀ زیادی با فضای آشنای ذهنی مخاطب داشته باشد ارتباط چندانی شکل نمیگیرد.
خب شاید بپرسی که پس چهطور است که ما با داستانهایی از ملل مختلف ارتباط خوبی برقرار میکنیم؟
چون شخصیتهای آنها یا وقایعی که برایشان رخ داده چندان غریب نیستند. یکسری کهن الگوها وجود دارد که در زندگی بشری یکسانند. مثل عشق، فرار، رقابت و مهمتر از همه رنج و فقدان.
اینها را گفتم تا برسم به این نکته که بهجای کشف یک ایدۀ خاص بهتر است به پردازش همان ایدههای تکراری بپردازیم. همۀ ایدهها مصرف شدهاند پس بهجای ترس از کلیشهای بودن داستانت روی واقعگرایانه شدن آن کار کن. طوری که مخاطب بتواند آن را لمس کند. انگار که شخصیت داستانت را خیلی سال است که میشناسد و درد یا مشکلی مشابه دارد.
نمیگویم که به فضاهای مختلف سرک نکش. شخصیت تو میتواند یک موجود اساطیری یا فضایی باشد اما با مشکلاتی از جنس بشری.