یکی از چالشبرانگیزترین قسمتهای نوشتن یک داستان، شروع آن است؛ شروع هر صحنه، شروع فصل، شروع اولین بخش داستان.
این نقطۀ شروع کجاست؟ چهگونه بفهمیم از کجا شروع کنیم؟ آیا برویم سراغ آن نقطهای که همه چیز آغاز شد؟ یعنی شروع خلقت؟ یا با تولد کاراکترمان شروع کنیم؟ یا بگردیم دنبال نقطهای که بعد از سی سال او را به اینجا کشاند؟ مثلاً اگر در پنجم ابتدایی آن همکلاسی منزویاش را مسخره نمیکرد یا در مقابل زورگوهای مدرسه از او دفاع میکرد، حالا یک قاتل زنجیرهای دنبالش نبود. پس برویم از همان روز نحس داستان را شروع کنیم؟
شروع کردن داستان هیچ نقطه یا تکنیک قطعی و مشخصی ندارد. آن لاموت در کتاب پرنده به پرنده میگوید فقط باید خودمان را مجبور کنیم به نشستن و نوشتن. باید آنقدر بنویسیم تا بفهمیم که داستان قرار است از کجا شروع شود. شاید شروعت را در صفحۀ سوم، ششم، یا پانزدهم پیدا کنی. خلاصه که تنها راه برای پیدا کردنش دست به کار شدن است. وگرنه روزهایت صرف فکر کردن و نوشتن و دور انداختن خواهند شد.
پس نیاز است قدری به خودمان اجازۀ خطا کردن بدهیم. شاید احساس میکنیم اگر آن صحنه از این نقطه شروع شود خوب است. بعد شروع میکنیم به نوشتن و نوشتن. حتی شاید تنها زمانی افتتاحیۀ مناسب را پیدا کنی که کل داستان را تمام کرده بودی.
کم نیستند نویسندگانی که بعد از تمام کردن یک داستان کامل، متوجه شدهاند باید چینش حوادث یا برخی فصلها را تغییر بدهند. یا اینکه چند قسمت را کامل حذف کنند. یا صفحۀ اول داستانشان را بیندازند دور.
در ادامه قرار است به چند تکنیک کوچک اشاره کنم. فنهای ریزی که میتوانند در پیدا کردن افتتاحیۀ مناسب به تو کمک کنند.
۱. با محل وقوع شروع کن
داستان کجا رخ داده؟ چه مکانی هستۀ اصلی داستان توست؟ این مکان با توجه به موضوع، طرح، ژانر و سبک میتواند متفاوت باشد. برای مثال گوشۀ تاریک یک کارگاه قنادی مکان ایدهآلی است برای پیدا کردن یک جسد. در یکی از داستانهایم، یکی از افراد این کارگاه گم میشود. شخصی دیگر به قتل میرسد. پلیس موادی غیرقانونی در آن کارگاه پیدا میکند و کاراکتر اصلی هم قرار است در این کارگاه کار کند و علاوه بر حل معمای داستان، با کشمکشها گرههای درونی و روانی خودش هم دست و پنجه نرم کند. پس میتوانم داستانم را با توصیف این کارگاه قنادی شروع کنم. کارگران را مشغول کار نشان بدهم و کاراکتر اصلیام را غرق در کار یا فکر در این مکان بهتصویر بکشم.
برای پیدا کردن این مکان باید از خودت بپرسی که آیا محل وقوع حادثه، در خود داستان تأثیری خاص یا نقشی اساسی دارد؟ اگر پاسخت مثبت بود میتوانی داستانت را با توصیف آن شروع کنی.
درواقع زمانی که داستان با توصیف یک مکان آغاز میشود این پیام به خواننده مخابره میشود که این محل چیزی فراتر از یک مکان عادی است. زیرا تأثیر زیادی بر کاراکتر اصلیمان خواهد داشت. هرچه نباشد قرار است زندگیاش را از تعادل خارج کند.
پس یکی از راههای شروع داستان، توصیف مکانی است که واقعۀ مهم داستان در آن رخ میدهد. این مکان میتواند یک خانه، بیمارستان، صحرا، دریا، جنگل، کشتی، یا هرجای دیگری باشد. حتی میتوانید ارتباط کاراکتر اصلیتان را با آن مکان شرح بدهید؛ آیا پیش از رخ دادن حادثۀ اصلی هم این جا بوده؟ یا برای مثال کارآگاهی است که بعد از وقوع قتل به آنجا آمده؟
فقط قلم و کاغذ بردار، فکر کردن را تمام کن و با توصیف یکی از مکانهای اصلی داستانت، نوشتن را شروع کن. حتی شاید هنوز ندانی که این مکان، مکان اصلی توست. فقط توصیف کردن را شروع کن.
۲. با شرح زمان شروع کن
راه دیگری که میتوانیم برای شروع داستان از آن استفاده کنیم، شرح و توصیف زمان است. البته لازم نیست با شرح زمانه و تاریخ و جامعۀ داستانت کار را شروع کنی. فقط باید ببینی چه وقت از روز است. مهم نیست کجای داستان است، فقط قرار است داستان یا تنها این صحنه، از آن نقطه شروع شود.
چه وقت از روز است؟ نیمه شب است؟ ظهر است؟ قدری درموردش برایمان توضیح بده. هوا چهطور بهنظر میرسد؟ چه میزان نور یا صدا در فضا هست؟ کاراکترمان در چه وضعی است؟ خلاصه هرچیزی که ماجرا را از آن زمان بهخصوص شروع کند.
استفاده از این شیوه میتواند مخاطب را کنجکاو کند تا مشتاق کسب اطلاعات بیشتری شود. در ضمن میتواند سرنخی باشد درمورد درونمایه، کاراکترها و مضمون داستان. و نیز با ایجاد یک پرسش، یک تعلیق بلندمدت ایجاد کند.
کار دیگری که در این روش میتوانید انجام بدهید نوشتن درمورد بیدار شدن از خواب است. داستان میتواند با بیدار شدن کاراکتر اصلی یا یکی دیگر از کاراکترها شروع شود. نحوۀ بیدار شدن او میتواند اطلاعات زیادی درمورد او و شخصیتش به ما بدهد.
پس میتوانی نوشتن داستانت را با شرح دادن زمانی که واقعه رخ میدهد، یا زمانی که وقوع آن را پیشبینی میکند یا کلاً زمانی که کاراکترمان را به سمت حادثۀ اصلی سوق میدهد شروع کنی.
۳. با جرقۀ اصلی شروع کن
هر داستانی یک جرقه دارد. جرقهای که درواقع همان ایدۀ اصلی است؛ ذهنمان را روشن کرده و اشتیاق نوشتن یک داستان در ما بیدار شده. میتوانیم داستان را با همان حادثۀ محرک شروع کنیم. دقیقاً همانی که تعادل زندگی کاراکتر اصلی را به هم ریخته و او را به دردسر انداخته.
برای مثال در همان داستانی که بالاتر به آن اشاره کردم، حادثۀ محرک زمانی بود که کاراکتر اصلی من جسد یکی از همکارانش را پیدا میکند. این جرقه و تصویری بود که به ذهنم رسید و باقی ماجرا را به مرور به دنبال خودش کشید و شکل داد.
تمرکز ما میتواند رویِ خودِ حادثه باشد و آن را شرح بدهیم. زمانی که کاراکتر من جسد نیمه جان همکارش را پیدا میکند، کاری جز فرار کردن به ذهنش نمیرسد. میتوانم نحوۀ این کشف را شرح بدهم. از واکنش کاراکتر، از خونآلود بودن صحنه، از آسیبهای وارده.
راه دیگر این است که به تأثیر آن حادثه بر افراد حاضر در صحنه بپردازیم. من میتوانم داستانم را از یک روز یا یک هفته بعد از واقعه شروع کنم. روحیۀ آشفتۀ کاراکتر را نشان بدهم و کارهای غریبی که میکند. بعد به مرور سرنخهایی بدهم و نقبی بزنم به گذشته تا نشان بدهم این تغییرات به این علت رخ داده.
شرح این تأثیرات میتواند به شکل نمایش دادن اتفاقهای بعدی باشد. این واقعه چه اتفاقهای دیگری را در پی داشته؟ برای مثال فرد تازهای وارد محله میشود، بعد فردی ناپدید میشود یا به قتل میرسد. بعد از آن هم دومینووار وقایع دیگری رخ میدهند.
در نهایت اینکه...
البته به تعداد آدمهای روی زمین میشود شیوه و روش برای شروع داستان پیدا کرد. این سه شیوه تنها راهنمایی هستند برای اینکه به سوی کاغذ و قلم برویم و اجازه بدهیم نوشتن داستان آغاز شود. بالاخره داستاننویسی یک فرایند است که نوشتنِ خود داستان فقط بخشی از آن است. بعد از آن وقت زیادی برای بازنویسی و ویرایش در اختیار خواهیم داشت. پس بهتر نیست هرچه زودتر نوشتن داستانمان را آغاز کنیم؟