داستانک: آزمایش
صدایش کردم. میدانستم بیدار است و خودش را زده به خواب. تلاش میکرد طفره برود و فرار کند. ولی من اینبار دیگر ول کن نبودم. بار دیگر تکانش دادم و گفتم: پاشو دیگه.
پتو را کشید روی سرش و ناله کنان گفت: چیه؟ اگه گذاشتی بخوابم؟ کلۀ سحر گیر داده.
-مگه قرار نشد امروز بریم آزمایش بدی؟
-باشه. بذار حالا.
-دیگه کِی؟
یکهو سرجایش نشست و با اخم گفت: چرا اینقدر گیر دادی به من؟ خودت برو آزمایش بده. برو دکتر. ول کن منو.
-تو حالت خوب نیست.
چپچپ نگاهم کرد و گفت: من چمه؟ خیلی دوست داری یه مرضی چیزی گرفته باشم؟ میخوای زودتر بمیرم؟
میدانستم دارد بهانه میگیرد و بهتر است جوابش را ندهم. لباسهایش را از چوب رختی برداشتم و گذاشتم روی تخت. وقتی داشتم از در میرفتم بیرون گفتم: لفتش ندی ها!
پا کشان و مثل بچهای لوس بعد از ربع ساعت از اتاق آمد بیرون و رفت به سمت آشپزخانه. در یخچال را باز کرد و ایستاد به تماشا.
نزدیکش شدم و گفتم: چیزی میخوای؟
-هان؟! آره. گشنمه. یه چی بخوریم بعد بریم.
در یخچال را کوبیدم به هم و گفتم: باید ناشتا باشی. دکمههای پیرهنتم که باز جابهجا بستی.
قهر کرد و درحالی که دکمههایش را از نو میبست به سمت دستشویی رفت. صدایش کردم: کجا؟
-اگه اجازه بدی دستشویی.
-نه. آزمایش داری.
-یه باره بگو برم بمیرم دیگه.
-خیلی داری اذیت میکنی.
-چرا آخه اینقدر گیر میدی به من؟
-تقصیر منه که به فکر سلامتی توام. مثل اون زن داداشت بودم خوب بود؟
چیزی نگفت. فقط با حالت منت گذارانهای رویش را برگرداند و از در واحد رفت بیرون. در را قفل کردم و رفتم دنبالش.
نیمکتهای سالن انتظار آزمایشگاه سرد بود. شاید هم استرس احمد به من سرایت کرده بود. مدام توی جایش وول میخورد و پاهایش را تکان میداد.
گفتم: میشه بس کنی؟ داری عصبیم میکنی.
دست از تکان دادن پایش کشید ولی کمی بعد باز شروع کرد.
بالأخره اسمش را صدا زدند. خیلی واضح رنگش پرید.
گفتم: برو دیگه.
دیدم این پا و آن پا میکند. همراهش رفتم.
تا آن چهار پنج روز بگذرد و جواب آزمایشش بیاید، حسابی کلافه بود و بهانههای بیخود میگرفت.
وقتی رفتیم برای گرفتن جواب شروع کرد به جویدن ناخنهایش.
از مسئول جوابدهی پرسیدم: مشکل خاصی نداره؟
نگاهی سرسری به برگه انداخت و گفت: نه.
نگاهی به او انداختم. انگار قدری آرامتر شده بود.
رفتیم درمانگاهی همان نزدیکیها. جواب آزمایشش را نشان دادیم.
در راه برگشت به سمت خانه خوردیم به ترافیک. همانطور که همهمۀ شهر پشت شیشههای بالا کشیده وول میخورد گفتم: دیدی بیخودی همهاش نگران بودی؟
-حالا آزمایش دادن چه فایدهای داشت؟ دیدی گفتم هیچیم نیست؟
-اصلاً تو چرا اینقدر از دکتر رفتن میترسی؟
-بحث ترسیدن از دکتر نیست.
-پس چیه؟
-میترسم خبر بدی بگیرم.
-هان؟
-مثلاً بگه یه مرض بدی دارم.
-خب اگه زود بفهمی بهتر نیست؟
-اگه نفهمی بهتر نیست؟
-خب اگه زود بفهمی که زود میشه براش کاری کرد. ولی وقتی دیر شده باشه…
-حداقل آدم استرس اینو نمیگیره که یه درد و مرض افتاده تو جونش.
-اونوقت وقتی که حالش بد باشه ولی نفهمه چشه بد نیست؟ آدم استرس نمیگیره؟
چند ثانیه ساکت ماند و بعد با صدایی آرام گفت: آقاجونم اگه نمیفهمید چشه اینقدر این دکتر اون دکترش نمیکردن تا زیر اون عمل بمیره.
دیگر چیزی نگفتم. آسمانِ دم غروب رنگبهرنگ میشد و تا خانه دیگر چیزی نگفتیم.