خون مشکل ما را حل میکند
به چشماش نگاه کردم. لبخند میزد. نگاهش دوستانه بود. چشمهایی معصوم که همه رو جذب خودش میکنه. نمیتونی بگی خبیثه یا افکار پلیدی داره. اما برخلاف همه، من میدونم چی پشتشونه.
دیشب داشتم کتاب میخوندم، یا لااقل سعی میکردم که بخونم. نشست کنارم. دستش رو گذاشت روی شونهام و گفت: «هیچ کسی برات مثل من نمیشه.» درست میگفت. هیچ کس اندازۀ اون دیوونه نبود.
یه بار تو یکی از دورهمیهامون، همین دو سه هفته پیش بود، با سمیرا حرف زدم. امیدوار بودم کمکم کنه. اما اون چیکار کرد؟ ابروهاش رو داد بالا و گفت: «واقعا دیوونهای. من اگه جات بودم هیچ وقت همچین کاری نمیکردم.»
چشم گردوندم به طرف دیگه. بابک مشغول خوش و بش با بقیه بود. گرم و صمیمی. خوش برخورد. درست برعکس من. همه عاشقشن. تمام خانواده و دوستام. دلم میخواست دستای سمیرا رو بگیرم و بگم: «زده به سرم. چون اون داره دیوونهام میکنه.»
من سعی کردم خیلی جدی به همه چیز فکر کنم. به زندگی مشترک کوتاهمون. تموم دروغهایی که راحت میگفت. مخفیکاریهاش دیوونهام میکرد. از چشماش میخوندم که خوشحاله. خوشحاله چون من نمیتونم مچشو وا کنم. چون میتونه من رو دور بزنه. یه وقتی فکر میکردم دیگه براش جذاب نیستم. چمیدونم، شاید با یکی دیگه آشنا شده و ازدواجمون براش مهم نیست. اما هرچه بیشتر پیش رفت، اوضاع بدتر شد.
من به این نتیجه رسیده بودم که جدا شدن از بابک برای هردومون خوبه. اما باید به موجودی که درونم شکل گرفته بود هم فکر میکردم. میتونستم بپذیرمش؟ باید چیکار میکردم؟ کدوم راهو انتخاب میکردم؟
سمیرا میگفت: «خیلی خوششانسی که بابک رو داری.» وقتی بهش گفتم: «برای بقیه خوبه.» گفت: «یعنی چی؟ اذیتت میکنه؟ کتکت میزنه؟» همه فکر میکردن چون همه چیز مرتب بهنظر میرسه پس اوضاع خوبه. اما اینجا بهم ریخته بود. اینجا توی کلۀ من.
بابک من رو میترسوند. سکوتش، نگاهش، شب دیر اومدناش، بیحوصلگیهاش. و لباسهای خونی رو هم فراموش نکنیم. اون زیاد دعوا میکرد. برعکس ظاهر آرومش زود عصبی میشد. تو خونه نهایت چیزی رو میشکست. اما بیرون از خونه اوضاع فرق داشت. نه که هر روز کارش دعوا باشه ولی گاهی میزد به سیم آخر. عجیبتر این بود که هیچ وقت هیچ کس هیچ شکایتی ازش نمیکرد.
اولین باری که به بقیه گفتم، هیچ کس باورش نشد. حتی پدر و مادرش. همه میگفتن بابک بچۀ آروم و خوبیه. اما بازم منو میترسوند. بعضی شبها تا صبح نمیخوابید. بعضی وقتها بدجوری نگاهم میکرد. احساس میکردم کار خیلی بدی کردم و باید منتظر مجازات باشم. نمیتونستم پیشبینیش کنم.
همه چیز از اون وقتی بدتر شد که با مسعودی دعوا کرد. دیروقت اومد خونه. لباسش خونی بود. وقتی پاپیچش شدم که چی شده، با عصبانیت داد زد که بامسعودی درگیر شده. گفت: «صدبار بهت گفتم از این آدم بدم میاد. خوشم نمیآد هی به بهونۀ کار بهت زنگ میزنه. گفتم که از نگاهش خوشم نمیآد.»
بعدش فهمیدم که مسعودی مرده. سمیرا زنگ زد و خبر داد. آخه من و سمیرا با هم یه جا کار میکنیم. بابک عین خیالش نبود. انگار خودش هیچ کاری نکرده. نمیتونستم بشینم و ببینم که روز به روز همه چیز داره بدتر میشه. شما بودی چیکار میکردی؟ میذاشتی دوره بیفته و آدم بکشه؟
من بابک رو دوست داشتم. خیال میکردم شاید بچه مشکلات رو حل کنه. اما وقتی که مطمئن شدم هیچ چیزی درست بشو نیست فهمیدم تو راهه. من خیلی میترسیدم. نمیتونستم نگهش دارم. اما نظر بابک چی بود؟ ممکن بود چهجوری واکنش نشون بده؟
بابک سر کار کردنم خیلی ایراد میگرفت. من بیشتر پروژهها رو توی خونه پیش میبردم. طراحی کردن اون ساختمانای کوفتی تنها دلخوشیم بود. میتونستم هرچی که ندارم رو برای اونا بکشم. اما اون هیچ وقت نفهمید. حتی یه بار چندتا از طراحیهام رو پاره کرد فقط چون تو دست و پاش بودن. من اصلا براش مهم نبودم. پس چرا باید به اون زندگی کوفتی ادامه میدادیم؟
من خیال میکردم داشتن این بچه میتونه یه معجزه باشه. کسی که مثل اون نیست، که به حرفهام گوش میده. میتونم بهش نقاشی کشیدن یاد بدم. میتونه دختر یا پسری باشه که خیلی بهتر از من یا بابکه.
وقتی به بابک گفتم اصلا خوشحال نشد. گفت میره بیرون یه قدمی بزنه. آخه اینم شد واکنش؟ به یکی بگی داره پدر میشه اون بره بیرون قدم بزنه؟ مطمئن بودم که دوباره سیگار کشیدن رو شروع کرده. لابد میرفت دو سه نخ دود کنه و فکر کنه. من بودم که این بچه تو شکمم بود بعد اون باید میرفت فکر کنه.
من تموم تلاشمو کرم که تیکه پارههای این زندگی رو کنار هم نگه دارم. اما خودِ بابک نذاشت. اون میتونست منو بگیره اما ایستاد کنار. گذاشت من بیفتم. که مث یه حیوون به خودم بپیچم. اون کثافت حقش بود. هرکاری کردم حقش بود. باید بیشتر از اینا سرش میاومد. تنها کاری که کردم فرو کردن چاقو توی قلبش بود. بعد گردن. خونش گرم بود. چشمهاش التماس میکرد. اما بازی دیگه تموم شده بود. آره تموم شده. همونطوری که واسه من تموم شده. اون عوضی بچم رو کشت. خواب راحت رو ازم گرفت. اون روان شناس نفهم میگه من پارانویا دارم. نکنه میخواین بگین همه چیز توهمهای خودم بوده. هان؟ نمیخواین تشخیص چندتا اختلال و مرض دیگه رو هم برام ثبت کنین؟ حتما بابک هم هنوز زنده است. اون بیرون داره به ریش من میخنده. میره دنبال زندگیش درصورتی که من باید این جا بپوسم.
ولی من کشتمش مگه نه؟