خوشیهای کوچک زندگی
یک لیوان چای میریزم. عطر چای دور سرم میچرخد و به جانم مینشیند.
جعبه خرما را بر میدارم. سه دانه خرما را کنار لیوان چای تویِ پیش دستی میگذارم.
میروم به سمت میز. روی صندلی مینشینم و بشقاب را کنار دستم میگذارم روی میز.
یک دانه خرما در دهان میگذارم و پشتبندش جرعهجرعه چای تلخ.
شیرینی خرما با تلخی چای در هم میآمیزند.
به این فکر میکنم که ای کاش چیزی بود تا زهر زندگی را بگیرد.
تا این قدر با سختیهایش نیش نزند ما را، و این کام تلخمان تلختر نشود.
کاش چیز شیرینی بود تا در دهان مزمزه کنیم و دلمان شیرین شود.
این فکرها مرا میبَرَد به سمت لحظات و خاطراتی که در زندگی پشت سر گذاشتهام.
روزها و ثانیههایی که خوش بودم. که اتفاقی، حرفی یا چیزی باعث شده بود از خوش حالی در آسمانها سیر کنم.
همه ما در لحظات تلخ، در لحظاتی که نفسمان به شماره افتاده و رمقی برایمان نمانده به امید تجربۀ دوبارۀ شیرینی لبخندی ادامه دادهایم.
همۀ ما رویاهایی داریم که برایشان میجنگیم و هرگاه که زمین میخوریم به شوق آنهاست که برمیخیزیم.
عشق رسیدن است که به ما امید میدهد تا مسیر را طی کنیم.
حتی در بدترین شرایط میتوان دل خوش کرد به چیزهای کوچک.
چیزهای کوچکی که میتوانند باعث اتصالمان به این دنیا میشود.
دلیل بزرگِ خوب، خوب است. اما گاه آن قدر در حال فروریختن در اعماق تلخیها هستی که وجب به وجب بالا آمدن خودش غنیمتی است.
گاه آن قدر جا برای دلیل بزرگِ خوب نداری و باید اکتفا کنی به خوشیهای کوچک.
گاه یک لبخند، یک نفس راحت، یک خواب آرام و یک آرامش خیال بیشتر از پیروزی در میدانِ جنگی نابرابر، لذت دارد.
کاش زندگی راحت بود.
آنقدر راحت که با یک دانه خرما بتوانی تلخیِ یک لیوان زندگی را کم کنی.