یادداشتهای من

خوراک روح
- گاهی آدم از دست خودش کلافه میشود. یکهو هیجان زده میشوی و برنامۀ کاری را میریز یا با شور از یکسری خرده هدفها و تصمیمات و خیالات حرف میزنی و بعد فردا صبح که بیدار میشوی خبری از آن شوق نیست. بهنظرت تمام آن حرفها بیهوده بوده و بیخود ذهن مردم را آشفته کردهای. خیلی سعی میکنم وقتی که هیجان زدهام حرف چندانی نزنم و تصمیم نهایی را هم نگیرم. اما باز آدم کلافه میشود. چرا آن شوق اینقدر زود از بین میرود؟
- چند روزی است که یک گله ویروس در من سکنی گزیدهاند و حالم را خراب کردهاند. اما با اینحال فرصتی فراهم شده تا بنشینم یک گوشه و کلی داستان بخوانم و ببینم. خیلی وقت بود دنبال یک بهانه میگشتم تا بگویم حالم خوش نیست و از تمام کارهای اصلی و فرعیام کناره بگیرم. بیمار شدن همچی هم بد نیست! البته اگر آبریزش بینی و ریههای بیرمق و تهوع و سرگیجه و بدن درد و قدری تب و فشاری که توی سرم هست را نادیده بگیرم.
- راستش امروز نه ایدهای برای نوشتن داشتم و نه چیز خاصی در ذهن داشتم. اما نمیتوانستم یک یادداشت تازه ننویسم.
- فکر کنم هفتۀ دیگر یک دست اساسی به سایت بکشم. شاید هم قدری دیرتر. برهرحال یک خانهتکانی اساسی در راه است.
- خیلی وقت بود که فاصلهام را با دنیای داستانهای جنایی و ژانرهای وحشت حفظ کرده بودم. دلیلش را مشخصا نمیدانستم اما احساس میکردم بهتر است کمتر سراغشان بروم. اما حالا از نو بیشتر دور و برشان میپلکم. آخر تا کی قرار است خودم را با کتابهای غیرداستانی عذاب بدهم؟ پس خوراک روحم چه میشود؟
زهرا بیت سیاح
0