خواهر من

-«به من نگاه کن.»

صدایش کلافه و خسته بود. چشمانم را از دیوار گرفتم و به او دوختم. اخم‌هایش در هم بود. پس عصبانی بود. گفتم: «خب که چی؟»

-«یعنی نمی‌فهمی چی می‌گم؟»

-«می‌فهمم.»

-«اگه می‌فهمیدی غذاتو می‌خوردی.»

-«خوردم.»

بشقاب را انداخت روی میز. یک وری شد و محتویاتش ریخت بیرون. داد زد: «این غذا خوردنه؟»

با لحنی آرام گفتم: «اون قدری که تونستم خوردم.»

با یک قدم بلند خودش را کنارم رساند. نشست و گفت: «مامان تو رو سپرده به من. اگه بیاد و ببینه…»

-«پس نگران مامانی.»

-«چی؟»

-«تو نگران اینی که باید به مامان جواب پس بدی.»

-«تو می‌خوای من رو به دردسر بندازی. می‌دونم. برای همینه که دوباره غذا نمی‌خوری. مامان با یه نگاه می‌فهمه.»

-«پس مسئله الان اینه که تو مجازات می‌شی؟»

-«مسئله اینه که غذات رو باید درست و کامل بخوری.»

مشخص بود قصد کوتاه آمدن ندارد. عرق نازکی پشت لب‌هایش و روی پیشانی‌اش نشسته بود. صاف نشستم و گفتم: «باشه.»

نیم‌خیز شدم و تند و تند هرچه درون بشقاب مانده بود و هرچه روی میز ریخته بود را خودرم. نفسش را با حرص بیرون داد و گفت: «باز داری لجبازی می‌کنی.»

دستمالی برداشتم و دست‌هایم را پاک کردم. بدون اینکه نگاه کنم گفتم: «گفتی بخور. منم خوردم.»

از جا بلند شدم. گفت: «کجا میری؟»

بدون اینکه مکث کنم یا برگردم گفتم: «بالا بیارم.»

به دستشویی نرسیده بودم که بازویم را گرفت. بعد با چیزی شبیه به وحشت یا انزجار دستش را کشید و گفت: دیوونه شدی؟ پس چرا خوردی؟»

دست‌هایم را در هم گره زدم و گفتم: «تو خواستی بخورم. منم خوردم. ولی قرار نبود تو بدنم نگهش دارم.»

درحالی که دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد گفت: «هنوز یک ماه هم نشده که مرخص شدی. مامان تو رو گذاشت اینجا که مثلا آرامشت بیشتر باشه و بتونی زودتر خوب بشی. اما تو باز همون کارها رو می‌کنی.»

گفتم: «تو حتی می‌ترسی به من دست بزنی.»

-«هرچیزی یه اندازه‌ای داره.»

معده‌ام گرم شده بود. برگشتم به صمت مبل. با صدای بلند گفتم: «تو نمی‌فهمی.»

-«معلومه که نمی فهمم. چرا باید اینقدر به خودت سخت بگیری؟ فقط برای اینکه چهار نفر مسخره‌ات کردن؟ این دلیل می‌شه؟»

به سرتاپایش نگاه کردم. لباسش چسبان نبود اما می‌توانستی بفهمی که اضافه وزن ندارد. هر روز صبح می‌دوید. سه بار در هفته باشگاه می‌رفت. موهای بلند مشکی‌اش را با کلیپس جمع کرده بود. اما چند طره از زیرش در رفته بودند. او همیشه همین طور بود. زیبا و کامل. حتی زمانی که مثل حالا آشفته بود. دویدن‌های او طبیعی بود اما دویدن‌های من نشانۀ بیماری. از وقتی که یادم می‌آید ورزش می‌کرد. بخشی از زندگی‌اش ورزش بود. عضو تیم والیبال. و این طبیعی بود. اما نه برای من. نه به چشم آن‌ها.

گفتم: «تا حالا کسی انگشتشو گرفته سمتت، بگه بچه‌ها اون خیکیه اومد؟ یا بهت بگه خپلی چطوری؟ یا گامبو، یا گردالو. تا حالا شده انگشتشونو بگیرن سمت چیزی که داری می‌خوری، حالا هرچی که می‌خواد باشه، و بگن این سیرمونی نداره، ببینین چطور می‌خوره. شده حالت از خودت و چیزی که می‌خوری بهم بخوره؟»

با کلافگی گفت: «داری گندش می‌کنی.»

لبخندی زدم و گفتم: «تو حتی نتونستی دستمو تحمل کنی.»

-«تو خیلی لاغر شدی.»

-«حالا همه به خطر لاغر بودنم مسخرم می‌کنن.»

-«من مسخره نکردم.»

-«می‌دونم. اصلا هیچ وقت هیچ کس چنین قصدی نداره. اما حسودیتون می‌شه.»

پوزخندی زد و گفت: «حسودی؟ به چی؟»

نگاهش دیگر نه خشم داشت و نه وحشت. مثل نگاه تمام آن‌ها بود. من این مدل نگاه‌ها را خوب می‌شناختم. نگاهی که باعث می‌شد چیزی درون سرم بجوشد و به تمام تنم سرایت کند.

داد زدم: «من از همتون قوی‌ترم. تو باید بری بدوی. مجبوری هرچی خوردی رو بسوزنی. اما من می‌تونم مقاومت کنم. می‌تونم چیزی نخورم و باز هم بروم بدوم. حالا هم از تو لاغرترم.»

-«نکنه تو به من حسودیت می‌شه؟»

-«آره. حسودیم می‌شه. که همه این‌قدر دوست دارن. که همیشه تو همه چی بهترینی. که هیچی واسه من نذاشتی. هرکاری که می‌خوام بکنم قبلش تو کردی. هیچ کس به کارم نگاه نمی‌کنه. به خودم نگاه نمی‌کنه. همه چیز رو با کار تو مقایسه می‌کنن.»

-«این طور نیست.»

-«خیلی هم این‌طوره. بچۀ محبوب بابا. بچۀ نمونۀ مامان. باعث افتخار خانواده. بعد من چیم؟»

-«بس کن…»

-«یه گاو گنده که جز خوردن کاری بلد نیست.»

-«آروم بگیر…»

-«من نشون دادم که از تو بهترم. از همه. هیچی هم نمی‌تونه جلوی منو بگیره تا نتونم عضو اون گروه دو بشم.»

-«همش همینه؟ به خاطر اون گروه دو مسخره؟ با این وضعت چطور می‌خوای بدوی؟»

-«ببین! می‌خوای جلومو بگیری. کار همه‌اتون همینه. کارمو بی‌ارزش می‌کنین. نمی‌ذارین یه چیزی برای خودم بمونه.»

-«داری گندش می‌کنی.»

-«گنده هست. اما تو کوری. همتون کورین و نیم بینین.»

دست‌هایش را نزدیک سرش برد. چشم‌های درشتش خسته بودند. سرش را تکان داد و گفت: «من دیگه یه کلمه هم باهات حرف نمی‌زنم. می‌گم مامان بیاد ببرت.»

-«آره. تو هم منو از سرت باز کن. مثل همه. باید به درس و مشقت برسی. به زندگیت. چرا باید وقتت رو حروم یه خواهر دیوونه کنی؟»

خیلی طول نکشید تا سیلی‌اش صورتم را بسوزاند. دردی که شروع کرد به پخش شدن. قرص و محکم ایستاده بود. انگار که با برنامۀ قبلی این کار را کرده بود. خودش از این واکنش نترسید. تعجب نکرد. معذرت نخواست. ساکت و با نفسی سنگین ایستاده بود روبه‌رویم. بشقاب را از روی میز برداشتم و کوبیدم توی صورتش. خم شد. تلو تلو خورد. کوبیده شد به قفسه. یک تابلوی سفالی روی قفسه بود. دایره مانند و مقعر. افتاد روی سرش. دیگر تکان نخورد. خون تمام صورتش را پوشانده بود. منتظر ماندم و ماندم. اما دیگر تکان نخورد.

2 نظرات در مورد “خواهر من

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *