خرگوش گمشده
وقتی که او را که با موهای پریشان و صدای دو رگه از خواب توی درگاهی ایستاده بود و صدایش میکرد را دید، یک چیزی توی دلش هری ریخت پایین.
-چیه؟
-خرگوشم کو؟
بدون اینکه به سوالش اهمیتی بدهد گفت: برو دست و روتو بشور تا برات صبحونه بذارم.
زهره نرفت. ایستاده بود و با آن چشمان درشت و سیاهش زل زده بود به صورتش. دوباره گفت: خرگوشم کو؟
اینبار یک حالتی توی صدایش بود. نکند بو برده باشد؟
مادر خودش را مشغول نشان داد و بی خودی ظرفها را جا به جا کرد و گفت: خرگوش توئه از من میپرسی؟
-دیشب که بهش غذا دادم خودم گذاشتمش تو جعبهاش.
-پس لابد همون جاست.
-نبود.
چه باید میگفت؟ تا به حال چند بار به سرش زده بود برود پیاش بگردد. ولی چه فایدهای داشت؟ میدانست که تا حالا دور شده. شاید رهگذری او را برداشته برده. شاید هم گربهای…
-مامان خرگوشم کو؟
صدایش را بلندتر کرده بود و کمی بغض ریخته بود تویش. داشت لبهایش را ورمیچید. ور پریده انگاری میدانست چطور مقرش بیاورد. باورش نمیشد دارد حفاظش را جلوی این نیموجبی میآورد پایین.
منمن کنان گفت: شاید اومده بیرون. مثلاً رفته تو حیاط. حیاطو گشتی؟
وقتی رو برگرداند او رفته بود. سرک کشید توی هال. زهره داشت دمپاییهای صورتیاش را پا میزد.
گاز را روشن کرد و قابلمۀ پر از آب را گذاشت رویش. خودش هم نمیدانست چرا حیوان بینوا را انداخته بیرون. خسته شده بود ولی آیا تنها دلیلش همین بود؟
-مامان نیست.
تقریباً داشت فریاد میکشید. مادر نفس حبس شدهاش را بیرون داد و گفت: شاید رفته بیرون.
زهره چشم هایش را ریز کرد و گفت: مامان خرگوشه. چطور رفته بیرون؟ مگه میتونه درو باز کنه؟ تازه درم بسته بود.
-خوب شاید از رو دیوار رفته خونۀ همسایه.
-مامان، گربهاس مگه؟
مادر با فریاد گفت: خب من چمیدونم؟ اصلاً صبح که رفتم حیاطو بشورم دیدم در بازه. لابد بابات یادش رفته بوده در رو ببنده اونم رفته بیرون.
زهره شروع کرد به گریه کردن و گفت: مامان تورو خدا بیا بریم دنبالش بگردیم.
مادر چادرش را سر کرد و از خانه زد بیرون. درِ همسایهها را یکی یکی زد و پی خرگوشی سفید و کپلی را گرفت که چشمان سرخی داشت.
وقتی که برمیگشت به سمت خانه او را دید که با همان یک لایه پیراهن دم در ایستاده بود و میلرزید.
زهره تا مادر را دید دوید جلو و گفت: چی شد؟
-هیچکدوم از همسایهها ندیدنش.
در را که بست صدای گریۀ زهره بلند شد. مادر دستش را گرفت و کشیدش داخل. او همچنان التماس میکرد: مامان کوچه اون وریو هم میپرسیدی. خونه پروین اینا رو نرفتی. مامان…
-هیس. ساکت باش دیگه. کلافهام کردی. بابات اومد میگم بره باز بپرسه. خوبه؟
زهره یکهو ساکت شد و با حالتی جدی گفت: مامان اعتراف کن.
دست مادر هوا را شکافت و نشست روی گونۀ سرما زدۀ و پشتبندش صدای گریۀ زهره حیاط را برداشت.
آب قابلمه رفته بود. مادر قابلمه را برداشت تا از نو آبش کند. دستش چسبید به تن داغ قابلمه و سوخت. قابمله را ول کرد. تمام گاز پر آب شد. خلقش تنگ شده بود و صدای گریۀ زهره هم اعصابش را خردتر میکرد.
خودش این خرگوش را برایش خریده بود ولی فکر نمیکرد اینقدر وابستهاش بشود که این بساط را راه بیندازد. فقط خسته شده بود از اینکه آن حجم سفید آن قدر توی دست و بال بود و باید پشت سرش کثیف کاریهایش را جمع میکرد.
میدانست که حالا زهره بعد از خوردن آن کشیده دیگر مطمئن شده که کار کارِ اوست است. حالا هم تا شوهرش بر میگشت سریع میرفت و چغلیاش را میکرد که: مامان خرگوشه رو انداخته بیرون.
بعدش هم باید کلی به او جواب پس میداد که: یا برا این بچه دیگه جک و جونور نگیر یا اگر هم میگری اینقدر بچه رو خون به دل نکن. اصلًا چرا میندازیشون بیرون؟
همیشه همین بساط بود. سر آن فنچها، لاک پشته، مرغ عشقها، جوجه اردک. چه قدر کارش سر آن ماهی قرمزه سخت میشد. خدا را شکر خودش مرد!
نه که حیوان آزار باشد. نه. فقط خسته شده بود از اینکه جور یک جاندار دیگر را هم بکشد.
:))))))))))))))))))))))))))))))))) تا بینهایت
🙂