خرسک و نوشتن
(چالش 30 داستان، روز هجدهم)
خرسک با پشت پنجه چشمهایش را پاک کرد. نور صفحۀ نمایشگر حسابی چشمانش را اذیت میکرد. اما او باید مینوشت. از صبح مشغول نوشتن بود و هنوز به هیچ نتیجهای نرسیده بود. سراغ فایلهای مختلفی رفته بود و سرک کشیده بود. چند خط و کلمهای به چندتایشان اضافه کرده بود، و بعد از نو خیره شده بود به سقف و دیوارها. خیال میکرد بیرون رفتن و دیدن آدمهای زیاد، باعث میشود که مغزش بهکار بیفتد. برای همین بود که دیشب به رفتن رضایت داده بود. هرچند که پشیمان شده بود و تا به خانه برگردند یک دم داشت نق میزد. شاید برای همین بود که دیدن آن همه آدم و شنیدن آن همه صدای درهم هیچ کمکی نکرده بود.
خرسک صاف نشست. گردنش را خلاف جهت عقربههای ساعت چرخاند و قولنج انگشتهایش را شکاند. بطری را برداشت و یک قلپ آب خورد، صفحه کلید را صاف کرد و یک موسیقی بیکلام با ریتمی آرام پخش کرد. صفحه کلید را بلند کرد و ذرات ریزی که زیرش جاخوش کرده بودند را فوت کرد. برگههایش را روی هم چید و مطمئن شد که هیچ کدام از صف بیرون نزده. دلش خواست برود و یک فیلم ببیند. اما به خودش یادآوری کرد که ساعت دارد به نیمه شب نزدیک میشود و بهتر است دیگر سراغ موبایلش نرود. بعد هوس کرد برود آن کتاب نیمه کاره را بخواند، همانی که تا دو ساعت پیش حوصلۀ خواندنش را نداشت. اما باید متنش را مینوشت. وگرنه مجبور بود اول صبح بلند شود و با اضطراب و هول هولکی کار را تمام کند. پس بهتر بود که همین امشب کار را تمام میکرد.
خرسک نفس عمیقی کشید و صندلیاش را جابهجا کرد. دفترچۀ برنامهریزیاش را بیرون کشید و مشغول نوشتن چک لیست روز بعد شد. میانۀ کار بود که خم شد به سمت چپ و دستش را دراز کرد تا تخته شاسی را از روی قفسه بردارد. برگهها را بالا و پایین کرد و با دیدن لیست مقالهها و فعالیتها احساس کرد که چشمهایش هم میروند.
خرسک دست به سینه نشست. گردنش را به چپ و راست تکان داد. بطری را برداشت و قلپی دیگر آب خورد بلکه سوزش معدهاش کمتر شود و قسم خورد که پای عهدش بماند و دیگر بعد از ساعت 8 شام نخورد. دفترچه را برگرداند توی کشو. تخته را هم رویش گذاشت. به پشتی صندلی تکیه زد و گردنش را به عقب انداخت. سقف پر از لک و ترک بود. از خودش پرسید ممکن است این سقف روی سرشان بریزد؟ از نو صاف نشست. کتفهایش را تکانی داد و انگشتانش را گرفت بالای صفحه کلید. احساس کرد یک مانعی بین او و نوشتن افتاده. با نوک ناخنش بینی گرد و سیاهش را خاراند. نفس عمیقی کشید. صفحه کلید را گذاشت گوشه و سیستم را خاموش کرد. وقتی که داشت از پشت میز بلند میشد و تکانی به تنِ خواب رفتهاش میداد گفت: «فردا صبح زودتر بیدار میشم و جمعش میکنم.» خرسک زیر پتو خزید و کتاب کسل کننده را دست گرفت تا زودتر خوابش ببرد.