خرسک و داستان ناتمام
(چالش 30 داستان، روز هشتم)
خرسک دراز کشیده بود. پاهایش را به دیوار تکیه داده بود و دستهایش را روی شکمش قلاب. کنار سرش یک بشقاب سیب قهوهای شده بود و یک بغل پوست تخمه. اگر پوست تخمهها را کنار میزدی میتوانستی برگههای پیشنویس داستان خرسک را ببینی.
وقتی که احساس کرد دیگر هیچ خونی توی پاهایش نمانده کمی خودش را عقب کشید و پاهایش را روی زمین دراز کرد. با نوک پنجولش کمی کلهاش را خاراند و بعد احساس کرد چیزی توی بینیاش گیر کرده. وقتی از آن تو چیزی گیرش نیامد، چرخید و روی شکم خوابید. پوست تخمهها را کنار زد و برگههایش را بیرون کشید. ولی هرچه کرد مدادش را پیدا نکرد.
داشت از تمام کردن داستانش ناامید میشد که دید یک ماژیک نارنجی افتاده زیر تخت. دستش را دراز کرد و ماژیک را برداشت. شروع کرد به خواندن متنی که نوشته بود و روی جملههایی که باید حذف میشدند خط کشید. وقتی کارش تمام شد دید تمام جملات رنگی شدهاند و فقط یک جمله باقی مانده:
«او فهمید که هیچوقت موفق نمیشود.»
خرسک نشست، نیمی از پوست تخمهها را ریخت روی سیبهای قهوهای شده و نیم دیگر را ریخت روی برگه و با دقت گوشههای برگه را تا زد. به آشپزخانه رفت و برگۀ بقچه شده را به همراه محتویات بشقاب روانۀ سطل زباله کرد.
ماما خرسه از او پرسید: داستانت چهطور پیشرفت؟
خرسک گفت: نویسنده شدن کار بیخودیه. میرم درسمو بخونم.
خرسک حتما نویسنده میشه
🙃