خرسک خسته است
(چالش 30 داستان، روز شانزدهم)
خرسک نشسته بود پشت میزش. احساس کرد بینی کوچولوی مشکیاش به خارش افتاده. سعی کرد به آن توجهی نکند. نگاهی به ساعت انداخت و آن را توی دفترچۀ کوچکش ثبت کرد. بعد کش و قوسی به خودش داد. سعی کرد پاهایش را جمع کند اما نتوانست. دستهایش را بلند کرد و کف پنجههایش را به هم چسباند و سعی کرد چند نفس عمیق بکشد. احساس کرد چیزی توی شکمش تکان خورد. انگار چیزی داشت توی رودههایش ورجه وورجه میکرد. خرسک به خودش لعنت فرستاد که چرا جلوی خودش را نگرفته و ظهر آن غذای نکبت را خورده؟ سعی کرد همه چیز را بزند کنار. یک بار دیگر به ساعت نگاه کرد و چیزی که توی دفترچهاش نوشته بود را اصلاح کرد. پسِ کلهاش را خاراند و کتابش را باز کرد. باید تمام هوش و حواسش را جمع کلمات میکرد. خمیازه کشید. چشمانش به سوزش افتاد. پنجهاش را دراز کرد و بطری آبش را برداشت. بطری را گذاشت روی سر داغش. دلش خواست دراز بکشد و بخوابد و به هیچ چیزی هم فکر نکند. امتحان، مقاله، تحقیق، هرچیزی که میخواست باشد. دلش یک مرخصی طولانی میخواست. حتی از چیزهایی که دوستشان داشت. دلش میخواست دست کم برای یک روز کامل توی یک اتاق خالی حبس بشود. اتاقی که هیچ وسیلۀ الکترونیکی تویش نباشد، کسی باهاش حرف نزند، هیچ خبری به گوشش نرسد و چیزی حواسش را پرت نکند. فقط دراز بکشد و در سکوت و نیمه تاریکیِ اتاق زل بزند به سقف و دیوارهای خالی. چشمانش را باز کرد. بطری را از روی سرش برداشت، نگاهی به برگههای روی دیوار انداخت و بعد به دفترچه اش نگاه کرد. نفس عمیقی کشید، روی ساعتهایی که نوشته بود خط کشید، دفترچه را پرت کرد توی کشو. کتابها را جمع کرد و انداخت گوشۀ قفسۀ کتابهایش. نگاهش را چرخاند بین کتابهای توی قفسه، هیچ کدام چنگی به دلش نزد. نگاهی به موبایلش انداخت. حتی همین نگاه باعث میشد احساس کند سردردش بیشتر شده. بطری آبش را برداشت و رفت که بهدنبال هوای تازه بگردد.