چند روز پیش خیلی ناگهانی یادم افتاد که یک مشت سخنرانی تد دیده نشده دارم، کار خاصی هم برای انجام دادن نبود پس نشستم و سخنرانی پشت سخنرانی دیدم.
سخنرانی الیزابت گیلبرت میانشان چیز عجیبی بود. آنقدری عجیب که بیشتر از تمامشان ذهنم را مشغول کرد. راستش فکر کردن درمورد حرفهایی که زده شد، باعث میشود به شکل عجیبی به آسودگی برسم.
ماجرا از این قرار بود که الیزابت خانم درمورد خلاقیت و خلاق بودن و الهام برایمان گفت. اینکه خلاقیت و هنر برای ما، لااقل بیشتر ما آدمهای معاصر، با رنج گره خورده. که هروقت نام نویسنده و هنرمند را میشنویم یاد مشکلات روانی و خودآزاری و اعتیاد و خودکشی میافتیم. که انتظار داریم خلق هنر با درد همراه باشد. که لیست اختلالات روانی هنرمندان و مخترعان بزرگ را از بریم. انگار که خالق بودن تعادل و سلامت روانی را از آدم سلب میکند. انگار که تا کسی دیوانه نباشد و عقل سلیمی در سرش نباشد، به سراغ هنر و خلق کردن و کشف کردن نمیرود و نظریههای جنونآمیز به سراغش نمیآیند.
الیزابت از این گفت که بعد از به موفقیت رسیدن عجیبِ یکی از کتابهایش همه از او میپرسیدند نمیترسد؟ از اینکه دیگر نمیتواند چنان چیزی بنویسد. که دورۀ اوجش را پشت سر گذاشته و حالا هرچه خلق کند زیر سایۀ آن موفقیت افسانهای گم میشود.
البته که او میترسید. مثل هر نویسنده یا هنرمند دیگری. مثل هر آدم دیگری که بعد از یک موفقیت ترس برش میدارد که این آخریش باشد. که هربار دست به خلق میبرد، هر بار دست به تصمیم میبرد مدام فکر اینکه اینبار چه نتایجی کسب خواهد کرد رهایش نمیکند.
خانم گیلبرت برایمان از این گفت که در زمانهای خیلی خیلی دور اوضاع بهتر بوده. رفتار آدمها با هنرمندان اینقدر خصمانه نبود، طوری که باعث بشود اضطراب و فشاری که به روانشان وارد میشود بیشتر بشود.
در یونان باستان مردم معتقد بودند که یک چیزی شبیه به فرشته، یک موجود غیرزمینی و ماورائی وجود دارد، با نام دیمن که در گوش هنرمند زمزمه میکند و آن شعر یا داستان را به او میرساند.
در روم باستان هم نظریۀ مشابهی وجود داشته. البته آنجا نام این موجود نابغه بوده. آن وقتها نابغه یک صفت برای متمایز کردن قشری خاص و کوچک از مردم نبوده. نابغه چیزی بود شبیه به یک جن خانگی. یک موجودی که درون در و دیوار خانۀ هنرمند زندگی میکرد و در پیشبرد کارهایش و گیر آوردن ایده به او کمک میکرده.
الیزابت گیلبرت میگوید چنین نگاهی فشار بار مسئول بودن را از روی دوش هنرمند برمیداشت. اگر چیزی که به ذهنش میرسید میترکاند، این موفقیت تماماً مال خودش نبود، پس هوا برش نمیداشت که من چیزی بیش از دیگرانم، که بعد ترس برش دارد که اگر نتوانم دوباره آنقدر خوب یا حتی بهتر از آن عمل کنم چه؟
در عینحال اگر هنرمند با شکستی مفتضح مواجه میشد، تمام ماجرا را تقصیر خودش نمیدانست. اینکه خیال کنید بخشی از شسکت تقصیر آن موجوادتی بوده که کارشان را درست انجام ندادهاند، باعث میشود که آدمی راحت دست از تلاش برندارد و خیال نکند که موجود بیمصرف و بیعرضهای است.
خانم گیلبرت میگفت که بهمرور در قرون وسطی، وقتی که آدمی مرکز و هستۀ تمام عالم قرار گرفت، این اندیشهها هم رنگ باختند. بعد از آن بود که همهچیز به خودِ آدمها نسبت داده شد.
دیدگاه آدمهای باستانی برایم جالب و جذاب بود و به این فکر کردم که اگر واقعاً هنوز هم چنین تفکری داشتیم، شاید خیلی چیزها فرق میکردند.
گیریم که یک هنرمند مشکل روانی داشته، که البته همان باعث تمایز کارش میشده، اما اگر آدمهای دیگر اینطور میدیدند که یک نابغۀ دیوانه در دیوارهای خانهاش زندگی میکند، شاید کمتر طردش میکردند و زندگی آن هنرمند با رنج کمتری همراه میشد.
دیگر کسی به خاطر متفاوت بودن اثرش لقب عجیبوغریب یا غیرعادی یا روانی یا چیزی شبیه به این چیزها نمیگرفت. دیگر خیلیها خودشان را تافتۀ جدا بافته نمیدیدند، پیشکسوتها هم چندان خودشان را برای تازه نفسها نمیگرفتند.
هرکسی میتوانست هرچیزی که به او الهام شده را بیرون بریزد. فرقی نمیکرد موسیقی است، داستان و شعر است یا نقاشی. میتوانست تقصیر مضحک بودنش را بیندازد گردن نابغهای که کمی شش میزند. یا دیمنی که پرواز طولانیمدت در ارتفاعات حالش را خراب کرده.
اگر یک وقتی چیزی برای نوشتن نداشت و چاهش خشک شده بود میتوانست تقصیر را بیندازد گردن نابغهاش که توی لولۀ بخاری گیر کرده یا دیمنی که ایدههای خوب را قاچاق میکند به خارج از مرزها.
چقدر همه چیز متفاوت میشد. دیگر برای نداشتن ایده زار نمیزدیم. دیگر شکستها یا نقدها را به هویتمان مربوط نمیکردیم و هیچ نقدی نمیتوانست شخصیت خالق یک اثر را نشانه برود. چون او تماماً مسئول آن ایده نبود. فقط یک مجرا بود برای نشست کردن و ظاهر شدنش.
آنوقت شاید باور داشتیم که منشا تمام آن خلاقیت خودِ ما نبودهایم، آن هم به تنهایی. اینکه فقط قرار بوده برای مدتی کوتاه مجرای آن باشیم، آن را قرض بگیریم و به واسطهاش اثری خلق کنیم و این الهام، این نابغه، این تجلی الهی یا هرچیز دیگری که هست قرار است بعد از ما برود سراغ کسی دیگر. که قرار نیست تا ابد سهم ما باشد. فقط گاهی ممکن است به سراغمان بیاید.
آنوقت دیگر حتی از دست دادن ایدهها هم آنقدرها برایمان آزاردهنده نبود. اگر ایدهای میگذشت و نمیتوانستیم به چنگش بیاوریم، میدانستیم که قرار است سهم دیگری بشود.
الیزابت از تجربۀ خودش و این بینش گفت. از اینکه اینطور فکر کردن باعث شد که بتواند از زیر فشار روانی خرد کننده بیرون بزند. که یکبار وقتی موقع نوشتن آخرین کتابش گیر کرده بود و راه به جایی نمیبرد؛ و احساس کرده بود درحال تولید یک اثر افتضاح است، رویش را گرفته بود به گوشۀ خالی اتاق و خطاب به فضای خالی گفته بود: «هی چیز! تو! اگه این کتاب خوب از آب درنیاد همهاش تقصیر من نیست. میبینی که من دارم تموم تلاشمو میکنم و چیز بیشتری برای نوشتن ندارم، پس اگه میخوای کار بهتری از آب دربیاد باید سرکارت حاضر شی و سهم خودت رو انجام بدی. اگر هم کارنکنی، به درک! من ادامه میدم، چون این شغل منه. فقط بدون که من سرکارم بودم و وظیفهام رو انجام دادم.»
نمیگویم وجود یک دیمن یا نابغه را باور کنید، اما باور کنید که همهچیز به شما بستگی ندارد. اگر مدام و مدام خودتان را مقصر همه چیز بدانید، نوشتن سختتر و سختتر میشود. گاهی باید بدون توجه به میزان خوب بودن، یا تواناییمان، فقط در مسیر بمانیم و ادامه بدهیم.