
جرقۀ خلق داستان
برای خلق یک داستان قبل از هرچیز نیاز است که حادثهای رخ بدهد. علت وقوع و سرانجام این حادثه است که قصه را برای مخاطب مهم میکند. اگر شخصیت اصلی ما هدفی نداشته باشد، مشکلی پیش رویش نباشد که نیازمند حل شدن باشد و هیچ اتفاقی آرامش نیمبندش را از بین نبرده باشد، دیگر چه چیزی برای بیان کردن باقی میماند؟
فرض کن گریگوری سامسا صبح از خواب بیدار میشد و بهجای تبدیل شدن به سوسک همان آدمی بود که بود. خب دیگر داستان مسخ شکل نمیگرفت. اگر هری پاتر یک پسربچۀ معمولی بود و پدر و مادرش هم در یک تصادف طبیعی مرده بودند دیگر چه داستانی برای کشف کردن باقی میماند؟
این عدم تعادل است که داستان را سوخت رسانی میکند. یک تنش ایجاد میشود و کاراکترها را به تحرک وامیدارد.
یکی از تمرینهای خوب برای رسیدن به یک ایدۀ داستانی همین برهم زدن تعادل و آرامش است.
یک برگه بردار و لیستی از وقایعی را بنویس که میتواند نظم موجود یک زندگی را برهم بزند. مهم نیست این وقایع حقیقی هستند یا خیالی. میتواند گم کردن یا پیدا کردن، مردن یا کشتن، یا هرچیز دیگری باشد. فقط سعی کن از 10-15 مورد کمتر نشود. وگرنه موتور ذهنت چندان گرم نمیشود.
برفرض من یک روز صبح بیدار میشوم و با مرغی روبهرو میشوم که ادعا میکند عمهام است! یا اینکه یک روز دهنلقی میکنم و چیزی را میگویم که نباید.
فقط اجازه بده دست و بال ذهنت رها باشد و برای خودش چیزهای عجیب و غریب سرهم کند. میانشان بالاخره چیزی پیدا خواهی کرد که چشمت را بگیرد و ذهنت را فعال کند.
[…] حوادث تازهای میشود. این آشفتگی همان عدم تعادل و جرقۀ خلق داستان است. حالا شخصیت اصلی ما تلاش میکند تا آرامش و تعادل را […]