جا زدن هم هنر است!

تا حالا شده بشینی و از بین رفتن چیزی رو ببینی؟ هرچیزی. به‌خصوص اگه اون چیز برات عزیز باشه. ارزشمند باشه. با وجود اینکه هیچ ارزشی نداشته. یعنی فقط برای تو ارزشمند بوده. حتی خودت هم گاهی شک کرد‌ی که «جدی جدی برام مهمه؟!» و به هیچ جوابی هم نرسی. برای من زیاد پیش اومده. من آدمیم که زیاد جا می‌زنه. که تا می‌بینه هوا پسه میدون رو خالی می‌کنه. من زیاد خودم رو دست تنها رها کردم میون میدون جنگ. چیزی که براش کلی وقت گذاشته بودم یا با سختی به‌دست اورده بودم رو نابود کردم، له کردم، پاره کردم. یا چیزایی که دیگران گمون می‌کردن باید برام مهم باشه. اما نبوده. از یه جایی به بعد به همه چیز شک کردم. «چی مهمه؟ چی باید مهم باشه؟»

چیزی که باعث شد این متن رو بنویسم یه پوشه بود با چهار پنج‌تا فایل ورد. ماحصل چندماه اولی که تازه وبلاگ‌نویسی رو شروع کرده بودم. الان از همه‌شون حالم به‌هم می‌خوره. انگار که یه مشت زالو باشن یا کرم خاکی. گرم و نمور و چسبناک. انگار که بخوان بخزن و از دست‌وبالم بیان بالا و برن تو حلقم. حتی فکر کردن بهشون باعث میشه دچار تهوع بشم. فکر کردن به زالو و کرم رو نمی‌گم. منظورم فکر کردن به اون چند ماه اول و اون نوشته‌هاست!

اون وقتا گیج و پریشون بودم. فقط زور می‌زدم که بنویسم. اگه یه کسی از در اون وبلاگ فکسنی رد می‌شد و یه نیم نگاهی می‌انداخت توش من ذوق مرگ می‌شدم و همزمان ترس برم می‌داشت. وحالا که با یه فاصلۀ یک سال و خورده‌ای به اون روزا نگاه می‌کنم می‌گم «حق داشتم!». ولی همون چند وقت به من جرئت و جسارت داد. باعث شد یه قدم بزرگ‌تر بردارم و سایت خودم رو بسازم. وقتی که خواستم وبلاگ فکسنی‌مو حذف کنم، دودل بودم. دوست داشتم اون‌جا رو نگه دارم. آدمایی بودن که داشتن عادت می‌کردن بیان و سر بزنن و سری به تایید تکون بدن و یه لبخند کوچیک مهمونم کنن. ولی زدم که حسابم حذف بشه. حس کسی رو داشتم که می‌خواد اسباب‌کشی کنه. خیال می‌کردم اتفاق خاصی می‌افته! یه هیجان عجیب داشتم که الان بابتش خوش‌حالم. چون اگه اون اعتمادبه‌نفس آمیخته به ترس و کمال‌گرایی و اون هیجان جنون‌آمیزِ ناشناخته وجود نداشت، الان سایتم یک سالگی رو رد نمی‌کرد.

وقتی که شمارش معکوس حذف اون وبلاگ فکسنی شروع شد حس عجیبی داشتم. زحمت چندماهم قرار بود دود بشه و بره هوا. احساس می‌کردم نشستم تا انفجار زمین رو ببینم. درست شبیه اون قسمت از دکتر هو که با اون دختره رفتن به آیندۀ خیلی دور و نابودی زمین رو نگاه کردن. انگار منم بلیط سینما خریده بودم تا بشینم و نابودی جهان کوچیک چند ماهه‌ام رو تماشا کنم.

فکر کنم مادری که بچه‌اش رو از دست می‌ده هم همچین حسی داشته باشه. ولی شاید کسایی که آدم می‌کشن همچین چیزی رو بهتر و بیشتر درک بکنن! البته اگه کسی رو بکشن که یه‌جورایی نسبت بهش یه حس تعلق دارن. یا مادری که به هردلیلی از قید بچۀ خودش می‌گذره. اسم قاتل رو که اوردم یاد فیلم غریبه‌هایی از جهنم افتادم. یااد اون صحنه‌ای که دکترِ قاتل مجبور شد اون مَرده رو بکشه، همون کسی که به قول خودش هیولای دست‌آموزش بود، هیولایی بود که خودش بابتش زحمت کشیده بود و ساخته بودش. وقتی داشت خفه‌اش می‌کرد اشک می‌ریخت و این تضاد حسابی دل‌آشوبم کرد. اون دکتر شاید قاتل بود، روانی بود یا هرچیزی! اما می‌دونست احساس تعلق یعنی چی. چیزی که همۀ ما می‌دونیم. فکر نکنم هیچ جنبده‌ای باشه که حتی از سر عادت هم که شده معنی وابستگی رو نچشیده باشه. و این دل کندنِ خیلی سخته. حالا فکرش رو بکن عشق و نفرت باهم قاطی بشه. یه جایی نفرت یا حالا عقل! پیشی می‌گیره. ولی با هر پیش رفتنی، با هر عددی که توی اون شمارش معکوس پایین‌تر میاد، قلبت مچاله می‌شه. احساس تهی بودن می‌کنی. انگاری که یه تیکه از وجودت کنده بشه. بخشی از هویتت.

دن آریلی تو کتاب پاداش می‌گه ما وقتی برای یه چیزی زحمت می‌کشیم و به‌قولی خون دل می‌خوریم، دچار یه جور خطای شناختی می‌شیم و یه ارزش بیش‌از اندازه واسۀ اون چیز قائل می‌شیم. ذهن‌مون زیباتر یا با ارزش‌تر جلوه‌اش می‌کنه. خودمون رو گول می‌زنیم. فقط چون زحمت زیادی کشیدیم. حالا این زحمت زیاد ممکنه برای خیلیا همچین هم زحمت زیادی نباشه. اما برای ما تو اون دوره و شرایط بوده. برای من اون وبلاگ فکسنی حتی همین سایت، با وجود داستان‌های نیم‌بند و متن‌های خام، باارزشه. نمی‌دونم اگه این سایت از بین بره چی‌کار می‌کنم. هیچ هم خوش ندارم بهش فکر کنم. فقط اینکه برای نوشتن هر کلمه کلی تقلا می‌کنم. حتی برای نوشتن همین متن. هرباری که سعی می‌کنم حاشیه نرم و به‌جای گفتن از در و دیوار و برونیات قدری غور کنم درون خودم، حالت تهوع بهم دست می‌ده. دستام نافرمانی می‌کنن. دست به سینه می‌شینم و زل می‌زنم به دیوار. انگاری که قراره چیز خاصی از اون تو بزنه بیرون.

داشتم از نابودی و نابود کردن می‌گفتم. می‌دونی؟ گاهی هم ما برای خودمون حصار می‌سازیم. یه حصار سفت و محکم تا پامونو کج نذاریم. حالا به هر دلیلی. یه کسی مثل جان می‌ترسه بشه قاتل زنجیره‌ای، یک کسی مثل من می‌ترسه تبدیل بشه به یه آدم غیرقابل کنترل. البته حالا که دارم بهش فکر می‌کنم می‌بینم که قاتل زنجیره‌ای هم یه موجود غیرقابل کنترله. شاید همۀ ما می‌ترسیم تبدیل بشیم به یه موجود غیرقابل کنترل.

بالاخره پیش میاد که بفهمیم اشتباه کرده بودیم. یه وقتایی محصور کردن خودمون میشه کناره گرفتن از همه چیز. میشه تبدیل شدن به یه وصلۀ ناجور که خودش نوید اینو می‌ده که آخرسر کابوس‌مون حقیقی می‌شه. تو می‌ترسی نتونی خشمت رو کنترل کنی. خودتو حسابی محدود می‌کنی. می‌گی فلان کار رو نمی‌کنم، بهمان کار رو نمی‌کنم، تو این موقعیت این‌کار رو می‌کنم و اون‌کار رو نمی‌کنم. اون دفعه دیگه دفعۀ آخر بود. این‌بار می‌تونم حسابی از پسش بربیام. و درنهایت برنمیای. به خودت نق می‌زنی. به‌خاطر شکستن دوبارۀ حصار همزمان می‌ترسی و عصبانی می‌شی. می‌ترسی که این‌بار بدتر بشه. می‌ترسی که هیچ‌وقت نتونی کنترل کنی. و مدام و مدام شکست می‌خوری. و اونقدر بهت می‌گن نمی‌تونی خودتو کنترل کنی که باورت می‌شه جدی جدی یه مشکلی داری و درست بشو نیستی.

اما یه روزی و یه جایی می‌فهمی که تموم اون کارا اشتباه بوده. لازم نبوده خودتو خفه کنی. فقط باید خطر آسیب دیدن رو به‌جون می‌خریدی و اجازه می‌دادی که آروم آروم قدرت کنترل رو به‌دست بیاری. مجبور می‌شی با ترس و لرز حصار رو ترک کنی و بعد هربار زمین خوردن به‌جای داد و قال، بلند شی و از نو ادامه بدی. اونق‌در ادامه بدی که بالاخره راه رفتن رو یاد بگیری. هرچند که هرچقدر هم که بلد باشی خوب راه بری، باز هم خطر زمین خوردن هست.

گاهی دیدن از بین رفتن چیزی که برامون با ارزشه یا خیال می‌کردیم که باید ارزشمند باشه لازمه. این بهای رشده. بهای درجا زدنه. بهای عوض کردن مسیر یا حتی هدفه. به‌دست اوردن هرچیزی برابره با از دست دادن یه چیز دیگه. گاهی لازمه از چیزی که دلمون رو بهش خوش کردیم دل بکنیم. فقط برای اینکه منطقۀ امن و آشنا رو ترک کنیم و تو مسیر زندگی یه قدم جلوتر بریم.

4 نظرات در مورد “جا زدن هم هنر است!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *