جادۀ تاریک
(چالش 30 داستان، روز بیستوششم)
میدانستم که هیچ کس نمیفهمد. فقط باید دهانم را بسته نگه میداشتم. وقتی که هیچ صدایی بلند نشود، هیچ سری هم نمیچرخد که ببیند صدا از کدام طرف بوده. آنجا نه دوربینی بود نه هیچ جنبندهای. فقط من بودم و او که ناگهان پرید وسط خیابان. انگار که از غیب نازل شده باشد. حالت چهرهاش هیچ مشخص نبود. سرش را انداخته بود پایین. یک کلاه بافتنی، به گمانم مشکی، را تا بالای چشمانش کشده بود پایین. یقۀ کاپشنش را هم داده بود بالا. انگار میترسید در آن تاریکی کسی بهجا بیاوردش. زیر تک نور جلوی ماشین، چیز چندانی از او ندیدم. یک لحظه چشمانم هم رفت و وقتی باز کردم او جلوی رویم بود. تا آمدم ترمز کنم زدم زیرش. فاصلهمان آنقدری بود که او بهخودش بیاید و بکشد کنار. اما تکان نخورد. آمد و همانجا ایستاد. شب سردی بود و شیشه ها مه گرفته بودند. قرار بود بعد از سه ماه جان کندن برگردم خانه. بعد از سه ماهی که یک پایم اینجا بود و یک پایم آنجا. حالا که همه چیز تمام شده بود و پروژه داشت به سرانجام میرسید من زده بودم زیر یک عابر پیاده. آنقدری خوش شانس بودم که بمیرد. دستم را جلوی دهان و بینیاش گرفتم. نور توی چشمهایش انداختم. نبض گردنش را گرفتم. هرچه که توی فیلمها دیده بودم. کلاه بافتنیاش خیس خون بود. وقتی که داشتم از جاده میکشیدمش کنار، کلاه از سرش سُر خورد. بلندش که کردم سنگین شده بود. مو و خون ریخته بود روی صورتش. جوان میزد. خیلی سنی نداشت. چیزی همسن پسر خودم. وقتی که کشیدمش کنار تا ماشین دیگری زیرش نکند، وقتی که داشتم آن جادۀ تاریک را با نور یک چراغ جلو میرفتم، وقتی که رسیدم خانه و رفتم بالای سر پسرم، در تمام این مدت فکر میکردم که او چرا آن وقت شب از خانه زده بود بیرون؟
خیلی زیبا بود زهراجان. کلام نافذی داشت.
ممنون لیلا جان🌻