تولدِ او
نگاهش را از پس شیشههای سرمازده به آسمان دوخت. شکلات داغ دستانش را گرم کرده بود. عطرش را به جان کشید. آسمان صاف بود. دو روز بدون هیچ برفی. اگر آن شب هیچ برفی نمیبارید. اگر آن شب را میماندند و صبح راهی میشدند. ستارهها سوسو میزدند و او را یاد ستارهاش میانداختند. کوچک و بازیگوش. عاشق پیراهنی با تصویر یک ببر بامزۀ خندان. اولین و آخرین فرزندی که داشت زود مرده بود. دخترک همیشه پدرش را بیشتر دوست داشت. همیشه او را انتخاب میکرد. چه برای بازی، برای خواندن داستان شب و حتی برای مردن. دمپاییهایش روی فرش کشیده شدند. کیک صورتی کوچک را از یخچال بیرون آورد. 3 شمع مدادی کوچک را روشن کرد. روی صندلی نشست. دو صندلی دیگر خالی بود. یک بسته روی میز گذاشت. یک ببر عروسکی بامزۀ دیگر.
زهرا بیت سیاح
0