
تمام ماجرا از سر ترس است
این یاداشت را خیلی دیر دارم منتشر میکنم. با قدری دوز و کلک و تقلب! الان یک ساعت و نیم از نیمه شب گذشته، اما قرار است زمان انتشار را دستکاری کنم تا یک دقیقۀ قبل از نیمه شب به نظر برسد. صدای خرپف آرام مامان در سکوت خانه پیچیده. همه خوابند. صدای زیارتی که اسما گذاشته بود، زیر تلق تولوقهای من گم و پیدا میشود. فردا صبح هر سهشان میروند مدرسه و حالا از فرط خستگی روزی که پشت سر گذاشتند و روزی که در پیش دارند، بیهوش شدهاند. فقط من بیدارم. بیخوابی زده به سرم. اگر ساعت ده شب دفتر و دستکم را جمع میکردم و بیخیال پست تازه برای پیج میشدم و هزارکلمهها را پشت گوش میانداختم، شاید حالا من هم خواب بودم.
این روزها احساس غریبی دارم. انگار که مغزم از خوابرفتگی بیرون بیاید. تازه دارد یک چیزهایی دستگیرش میشود. تازه چشمانم دارد یک چیزهایی میبیندکه تا پیش از این زیر بار حجم غرغرهای روزانهام گم میشد. تصمیم گرفتهام اینطور راحت و بیشیله پیله بنویسم! میگویند بهتر است. تلاشم را میکنم. هرچند مطمئن نیستم الان این متن همانطوری است که میگویند یا نه. اما مگر مهم هم هست؟ این فقط یک یادداشت سردستی است برای رفع تکلیف! هرچند که حرفی پشتش هست. چیزی که نمیدانم چهطور بیانش کنم.
شاید من باز دارم ماجرا را پیچیده میکنم. قضیه این است که من احساس میکنم ایدههایم آبکیاند، یک موجود ناامید همیشه خستۀ افسردهام با سطح خیلی خیلی پایینی از انگیزه. به شدت منفعل و بیتلاش. و جمیع دیگر صفات حسنه! اما نظر خیلیها چیز دیگری است. و من هنوز نمیدانم این چیزها را از سر ترحم و تعریف میگویند؟ یا واقعا من به اندازه کافی خوب هستم؟
خیلی وقت بود که دیگر بیخیال این مسئله شده بودم. برایم مهم نبود اگر گاهی کسی تعریفی میکرد. اما این روزها زیاد شده. همه از رشدم میگویند و این مضطربم میکند. دلم میخواهد اینجا این اضطراب را فریاد بزنم. چون همین چند ثانیه قبل از اینکه بیایم اینجا، هزار کلمه جیغجیغ کردم. اما انگار دلم هنوز پر است.
من اینجا کنج خانه هستم. تقریبا هر روز حال بیدار شدن ندارم. تقریبا هرشب حال خوابیدن ندارم. تقریبا هر روز حال نوشتن و انجام دادن هیچ کاری را ندارم. خودم هم نمیدانم چرا؟!
من میدوم، فریاد میکشم، مینویسم، اینجا بادبادک هوا میکنم، میان کتابها غلت میزنم، میان کارها غرق میشوم، ناخنم را میجوم و حسرت قلم دیگران و راحتی و آزادی و خودپذیریشان را میخورم. اما تهش احساس میکنم کاری نکردهام.
من اینچیزها را نمیگویم که یک کسی بیاید دست نوازش بکشد بر سرم و بگوید آخی! طفلک! چه دختر غمگین نازی! غصه نخور! تو خوب هستی. باور کن کافی هستی!
من خودم میدانم که خوب و کافی هستم. میدانم ذهن بهشدت فعالی دارم. حالا شاید گاهی بعضی چیزها را درست یا به موقع نگیرد! اما فعال است. سالم و سلامت هم هست. میدانم که خلاقم. میدانم گولۀ نمکم! میدانم که قلمم خوب است. میدانم که پایش بیفتد تحلیلگر و مشاهدهگر خوبی هستم. میدانم که میتوانم انگیزهام را بالا نگه دارم و در راهی که نفس هرکسی بند میآید تا آخر پیش بروم. میدانم که حسابی توانمندم. خیلی چیزهای دیگر را هم میدانم. اما دانستن چه فایدهای دارد؟
نور آبی مودم، نور سفید صفحه نمایش، نوای آرام موسیقی بیکلام، پایی که باز زیرم بود و خواب رفت (نمیدانم چرا روی صندلی چهار زانو مینشینم؟!)، چشمان خشک، کمر دردمند، تاریکی، اینها حالا تنها چیزهایی هستند که دور و برم را گرفتهاند. و البته یک «خب که چی؟» بزرگ توی سرم. واکنش من به همه چیز این است. چه فرقی میکند که من چیزی بنویسم یا نه؟ چه فرقی میکند که من تلاش کنم یا نه؟ چه فرقی میکند که من زنده باشم یا نه؟
این تفکرات همیشه با من هستند. یک وقت فکر نکنید حالا بیخوابی زده به سرم و احتمالا قدری ناهماهنگی هورمونی هم چاشنیاش شده. نه. اوضاع من همیشه همینطور است. فقط گاهی یادم میرود.
داشتم میگفتم که اینها را دارم میگویم که بگویم، همانطور که خودتان هم میدانید، زیر پوستۀ آدمهای رنگارنگ، یک کرم خاکی خاکستری خوابیده. یعنی ممکن است خوابیده باشد. شاید هم درحال جان کندن. خاکستری است چون دچار کمبود اکسیژن شده! و میدانم که این یادداشت هم حسابی افتضاح است. چون صدای زهره دم گوشم پچپچ کنان این را میگوید. دست میگذارد روی ایرادها و چشمم را میبندد روی قوتها.
من احساس نمیکنم کار خاصی انجام داده باشم. گاهی خستگی و سختی کشیدهام، اما هیچ وقت احساس نکردهام به اندازه کافی خوب بوده باشم. عجیبتر این است که پدر و مادرم همیشه اصرار دارند همین قدر هم خوب است. میگویند به نظرشان عالی است. اما من همچنان احساس میکنم خوب نیست. کافی نیست.
من همزمان اینکه میدانم چقدر خفن هستم! احساس میکنم افتضاحم. دیروز بود که به یک نظریهای رسیدم. به یک احتمال که میگفت لابد میخواهم فرار کنم. از چه چیزی؟ از انتظار.
اگر من قبول کنم که حسابی خوبم، اگر حد غایی توانمندیام را به نمایش بگذارم، آن وقت انتظارها حسابی اوج میگیرد. آن وقت همه شگفتزده نگاهم میکنند. آن وقت انتظار یک شاهکار بهتر را دارند. پس من پشت سر هم گند میزنم! من خودم را پایین نگه میدارم. من اجازه رشد تصاعدی سریع را از خود سلب کردهام. اجازه پرواز را دریغ کردهام. میخواهم آنقدر آرام پیش بروم که همسنگ آدمهای عادی باشم. از اینکه دیگران به من تکیه کنند میترسم. برای همین است که از زیر بار مسئولیت شانه خاله میکنم. (من اتفاقا خیلی هم مسئولم! این را من باب مثال گفتم)
من فقط نمیخواهم اعتراف کنم. نمیخواهم اجازه بدهم هیچ کسی باور کند و ببیند. من عذر و بهانه میآورم و کارهایم را سنبل میکنم. (تازه از همان هم تعریف میکنند!) این روزها دارم یاد میگیرم که نگویم سنبل کردهام. تا خیال کنند مثل یک آدم معمولیام. اگر استعداد و توانمندی حقیقیام آشکار بشود، انتظارها حسابی میرود بالا. اما اگر همه ناامید بشوند چه؟ حالا در هر زمینهای! آن وقت میتوانم بدون هیچ توقع و سنگینی بار انتظاری، خوشخوشک برای خودم پرسه بزنم.
تمام حرفم همین بود که از قرار گرفتن زیر نور و دیده شدن میترسم. حال بازیگری را دارم که ترس از صحنه دارد. که توانمند است اما میترسد بهترین اجرایش را به نمایش بگذارد. چون میترسد شب بعد دیگر نتواند به همان خوبی اجرا کند.
سلام و درود زهرا خانوم عزیز
” گولهی نمک ” نمیدونم کدوم شیرپاک خوردهای بهت گفته : [.. بیشیله پیله بنویس] گوش کن و انجام بده ! لطفن
چون شناختی نسبی هم بهت ندارم نمیتونم دقیقتر بهت توضیح بدم !
اما حرفهایی ک حدود دو دهه پیش ب پونه ک بلاگر بود و اون موقع هلند زندگی میکرد رو برای تو هم تکرار میکنم ! (الان برا خودش روانشناس و نویسنده و سلبریتی شده)
اول از همه باید کمالگرائیات رو تعدیل کنی ! (انسان نمیتونه ب کمال برسه ـ برا همین هیچگاه پیش بینی پذیر نیست . بقول یونگ : ما وامدار خاطرهها و عاداتی «ژنتیکی» از گذشتگانمون هستیم ، ترکیبی پیچده از تضادها ک با شناخت ، برخی رو میتونیم تعدیل و هماهنگ کنیم و برخی رو نه !)
ب نظر من زهرای عزیز خیلی از نکتهها و قواعد این فن (نویسندگی) رو میدونه ، پستهاش بیانگر و گواه از مطالعه و شناختاش هست (نه اینکه کافی باشه) ولی برای تو ک آرزوی نویسنده شدن داری و عاشق اینکاری ، فعلن کافی ست !
بقولی : ب عمل کار برآید ــ ب سخندانی نیست !
خاطره ـ داستان ـ و …… هرچی ک ب ذهنت میاد باید بنویسی و با استفاده از تکنیکها و تاکتیکهایی ک خوندی و یادگرفتی فقط و فقط بنویسی و برات هم مهم نباشه ک مطلب یا داستان و خاطرهای ک نوشتی خوب هست یا نه ! (بهترین تمرین روزانه نویسی ست ک میتونی انجام بدی و مطالعهی هر شب ک موجب انباشت بیشتر واژگانات میشه)
با گذشت زمان و تجربه و خطاهات ، قلمات پختهتر میشه !
میدونی ک ما آدمها همهمون حامل فرضیاتی قاطع و انتزائی دربارهی ماهیت واقعیت هستیم !
پس اگر بخام خلاصه بگم :
1/ خزانهی لغت
2/ دانش(مطالعه)
3/ تمرین مستمر
موجب ذهن نظاممند میشه و اونوقت میتونی با تخیلات و واژهها در یک قالب (تو بخون ژانر) چیزی رو خلق کنی !
زهرا جان باور کن میتونم دهتا اسم برات بنویسم ک مثل تو عاشق نوشتن هستن(بودن) و کتاب هم منتشر کردند و بعضیهاشون دوتا و سهتا کتاب هم چاپ کردن ، ولی از اون صدها عاشق وشیفتهی نوشتن دوتاشون بی اعتنا ب شهرت هنوز مینویسن ـ امیدوارم تو هم یکی مثل پونه و ستاره بشی و بتونم جایی بنویسم ک افتخار آشنایی باهاشون رو داشتم !
با بهترین آرزوها برای تو نازنین
سلام بر جانان گرامی
ممنونم از حضورت🥲
چشم:))
سعی میکنم بیشتر و منظمتر بخونم و بنویسم.
نوشتن برای نوشتن…