تردید، فرار، آرامش
از آخرین باری که درست خوابیده بود زمان زیادی میگذشت. آنقدر زیاد که درست چیزی به یاد نمیآورد. شاید یک سال، ده سال، یا فقط یک ماه. دقیقهها و روزها چنان به هم گره خورده بودند و کش میآمدند که دیگر مطمئن نبود از آن حادثه چند روز گذشته.
زمستان را همیشه بیشتر از فصلهای دیگر دوست داشت. هوا آنقدری سرد بود که پوستش را بسوزاند. یک هوشیاری. احساسی از زنده بودن. لباسهای گرمی که تمام نگاهها را از او دور میکرد.
یک زمانی خیال میکرد مشهور شدن میتواند چیز هیجانانگیزی باشد. اینکه در ذهن همه باشی. به تو فکر کنند و در میان جمعیت، چشمشان تو را بشناسد. اما حالا تمام ترسش یک نگاه آشنا بود. اگر کسی او را به جا میآورد، اگر میفهمیدند که او کیست و چه کاری کرده، آن وقت چه میشد؟
میز کناری را دو مرد اشغال کرده بودند. گرم صبحت بودند و قهوههایشان از دما افتاده بود. اما قهوۀ خودش هنوز گرم بود. مردی که روبهرویش بود گهگدار زیر چشمی نگاهش میکرد. شاید او را شناخته بود. شاید آنشب او را دیده بود یا روزهای دیگر. حتما عکسش را به او نشان داده بودند و حالا داشت سبک سنگین میکرد که این همان است یا نه. مگر عزیزی پیغام نگذاشته بود که چرا چند وقتی است گم و گور شده و همه دنبالش میگردند؟ شاید داشت در مورد همین موضوع با همراهش صبحت میکرد. اینکه باید به کسی بگویند؟ مثلا پلیس را خبر کنند؟
انگشتانش را دور لیوان حلقه زد. ناخنهایش کوتاه بود. انگشتهای ناصاف. ناخنهای جویده شده. ریشش دیگر حسابی بلند شده بود. شاید همین باعث بشود کسی او را نشناسد. درست مثل احمد که بعد از یک نگاه سرسری در پارکینگ از کنارش گذشته بود. بدون ذرهای تردید.
به ساختمانشان فکر کرد. از کدام همسایه بود که شنید ساختمان دوربینهای مداربسته دارد؟ یادش آمد که یک بار با دقت گوشه و کنار ساختمان را نگاه کرده بود اما چیزی پیدا نکرده بود. پس اگر هم سراغش میآمدند، کسی نمیتوانست ثابت کند که آن شب از خانه بیرون زده یا نه. اما شاید ساختمانی که مهراب درش زندگی میکرد دوربین داشته. به فکرش نرسیده بود که نگاهی بیندازد. با این حال حتما یکی از خانههای مجاور یا مغازههای اطراف دوربین داشت. ولی در آن شلوغی میخواستند چه چیزی پیدا کنند؟ مگر کسی رفتنش را دیده بود که حالا متوجه حضورش بشود؟
آن دو مرد آخرین جرعهشان را نوشیدند و رفتند. بدون ذرهای واکنش. لیوانش را بلند کرد و نزدیک صورتش گرفت. بخار و عطر قهوه برایش آرامبخش بود. هیچ کس او را نمیشناخت. کسی به او فکر نمیکرد. قرار نبود عکسش جایی پخش بشود. قرار هم نبود با مرگ مهراب ارتباطی پیدا کند.
پشت چشمانش تیر کشید. اگر از حامد هم بازجویی کرده باشند، اگر بگوید یا گفته باشد که او قرار بوده مهراب را ببیند. آن وقت باید چه کند؟ تا به حال پلیس احضارش نکرده بود. پس شاید کسی چیزی نگفته. شاید هم منتظرنند تا حسابی علیهش مدرک جمع کنند. آنقدری که نتواند منکر هیچ چیز بشود. همین است. تا بتوانند او را یک راست را بکشانند پای چوبۀ دار. جرعهای از قهوهاش نوشید. اگر زهر یاداروی بیهوشی در آن ریخته باشند از کجا میتواند بفهمد؟ اگر هر طعمی پشت این تلخی خودش را پنهان کرده باشد چه؟ لیوان را گذاشت روی میز. مردن مهراب هیچ ارتباطی با او نداشت.
زیاد به مردن فکر میکرد اما هیچگاه از نزدیک لمسش نکرده بود. تا اینکه آن شب مهراب را دید. یک دوست قدیمی که حالا سعی داشت جایش را بگیرد. بارها گفته بود هیچ وقت چنین کاری نمیکند اما نشانهها واضح بودند. مهراب میخواست او را از اداره بیرون بیندازد. میخواست جایش را تصاحب کند. حالا یا برای خودش یا برای کسی دیگر. از او ایراد میگرفت. طرحی که آن همه مدت رویش کار کرده بود را رد کرد. در آن ارائه، در آن جمع که این قدر مهم بود، برده بودش زیر سؤال: «آقای جاوید، طرحتون ایراد به این بزرگی داره. نمیشه فقط به خاطر ایدۀ خوبش اونو پذیرفت. ایده زمانی خوبه که کاربردی باشه. این ساختمون رو در عمل نمیشه ساخت.»
احساس کرده بود دهانش خشک شده. صدایش را جمع کرد و به زحمت بیرون داد: «قابل ساخته. تموم محاسباتش هست.»
مهراب اما بدون ذرهای تردید حرف میزد. راحت و آسوده. با پوزخندی که صورتش را گرفته بود: «هزینههاش رو هم حساب کردی؟ زمان ساخت رو چی؟ بیشتر از توان و بودجه است. فکر نمیکنم کسی روش حساب کنه.»
و بعد دیگر هیچ کس راضی نشد قبولش کند. مهراب محبوب همه بود. درست شبیه به یک رهبر مخفی.
تمام عیب و ایرادهایی که میگرفت بیمعنا و مفهوم بود. ذرهذره تسلطش را بیشتر میکرد. هدفش حذف او بود. میدانست. مطمئن بود. پس آن شب رفت تا حرف بزند. تا همه چیز را تمام کند. دیگر خسته شده بود. رفت که بگوید اجازه نمیدهد کسی جایش را بگیرد. مهراب به حرفش گوش نمیکرد. میگفت: «مزخرفه. اصلا خودت هم نمیفهمی چی میگی.»
برزو اما فریاد کشیده بود: «از وقتی ترفیع گرفتی رفتارت عوض شد. همش از کارم ایراد میگیری. میخوای من رو بندازی بیرون. میدونم. کی رو قراره جام بذاری؟ صادقی؟ یا اون مسعود رو. نکنه هم قراره احمد جام رو بگیره؟»
-«برزو، کار من به بخش شما ربطی نداره.»
-«پس چرا تموم طرحهام رو رد میکنی؟ ایراد میگیری؟ میدونم. کامیاب هم به خاطر توئه که طرحهام رو رد میکنه. چون تو بهش گفتی.»
ایستاده بود وسط خانه. لباس راحتی تنش بود. پیراهن نارنجی، شلوار آبی. سلیقه از این بدتر میشد؟ آن وقت درمورد رنگ نمای آن ساختمان ایراد گرفته بود.
-«من باید بررسی نهایی رو انجام بدم. اما تصمیمگیری با من نیست. چه در مورد رد کردن طرحهات. چه درمورد عزل و نصب کسی!»
یادش بود که فریاد کشید. مهراب هم در جواب فریاد کشید. اما یادش نبود که دقیقا چه گفت یا چه زمانی چاقو را برداشته بود. یا اینکه کی مهراب را زمین زده بود. فقط به خودش آمد و دید که مثل یک موجود مسخ شده نشسته بالای سر مهراب. پس آن همه خون را رها کرد و بیرون زد. چاقو هنوز درون مشتش بود. خودش را در تاریکی گم و گور کرد و به خانه برگشت. اما دیگر نتوانست بخوابد.
مطمئن بود همین حالا چند پلیس از در وارد میشوند. با فردی که پشت پیشخان است آرام صحبت میکند و او هم مستیم با انگشت نشانش میدهد و به سمتش میآیند.
بعد از آن همه مدت غیبت حتما اخراجش کرده بودند. دو سه هفتهای بود که خطش را سوزانده بود. شاید بهتر بود. خانهاش را هم عوض کند. یا اصلا از این شهر برود. لیوان را به دهانش نزدیک کرد. قهوه سرد شده بود.
حتما اخراجش کرده بودند. همان چیزی که مهراب دنبالش بود. همین بود! موضوع دقیقا همین بود. مهراب تمام اینها را چیده بود. حاضر بود به قیمت جانش تمام بشود اما بشود! و او چه کرده بود؟ مثل احمقها دستی دستی مهراب را به هدفش رسانده بود.
تلفنی زنگ خورد. صدا از پشت سرش میآمد. آرام، بدون تشویش: «آره. همین جاست. بهتره زودتر بیاین.»
احساس کرد سرما از زیر لباسها به تنش نفوذ کرد. وارد رگهایش شد و گردش خونش را متوقف کرد. با عجله بلند شد. میز تکانی خورد و لیوان قهوه برگشت. با عجله از در کافه بیرون زد. صداهایی را پشت سرش شنید. رو برنگرداند. به سمت چهارراه رفت. باید خودش را میان جمعیت پنهان میکرد. کلاهش را پایین کشید و زیپ کاپشنش را تا زیر گردنش بالا برد. صداهایی درهم احاطهاش کردند. صدای بوق. صدای ترمز. احساس کرد به چیزی کوبیده شد. یا چیزی به او کوبیده شد. از زمین فاصله گرفت. سوز سرما را بیشتر احساس کرد. بعد دوباره کوبش. تمام تنش گرم شده بود. انگار که زیر یک پتو خزیده باشد. نمیتوانست تکان بخورد. احساس کرد چقدر خوابآلود و گیج است. قرار بود چه بکند؟ بهتر نبود فعلا بخوابد؟ یک استراحت طولانی، بعد از آن همه خستگی.