
ترجیه میدهم چیز بدتری را باور کنم!
چند روز پیش پادکست غریبۀ آشنا را گوش میکردم. موضوعی که آنجا مطرح شد حسابی برایم جذاب بود. قصۀ کسانی که با وجود شرایط وخیم بیرونی دست به انکاری سفت و سخت میزدند و حتی گاه ترجیح میدادند چیزی بدتر را قبول کنند.
قصههایی که به دلایل مختلف برای خودمان میسازیم و به مرور خودمان آنها را باور میکنیم.
سندرمی که در پادکست بالا درموردش گفته شده اسمش «کاپگراس» است. فرد خیال میکرد که افراد نزدیکش با یک بدل عوض شدهاند. در برخی موارد فرد به یک بیگانگی نسبت به خودش میرسد و خیال میکند کسی که توی آینه میبیند تصویر حقیقی خودش نیست. و یا حتی بیگانگی نسبت به یکی از اعضای بدن. مثلاً دستی که بیاختیار صاحب خودش کار میکند.
کاری به مسائل عصبی این سندرم ندارم. که اتصال و تبادل اطلاعات دو نیمکره بهم میخورد و نیمکرۀ راست دچار گرفتگی میشود و این حرفها. دوست دارم بیشتر از بعد فلسفی و شناختی به ماجرا فکر کنم.
چه میشود که بهجای اینکه باور کنیم عزیزی را از دست دادهایم ترجیح میدهیم داستانی عجیب بسازیم و بگوییم اطرافیانمان را با یک بدل عوض کردهاند و لابد آن عزیز هم دزدیده شده. یا به جای پذیرفتن تغییرات یک شخص باور کنیم که او خودش نیست؟
امروز داشتم انیمیشن اژدهای آرزوها را میدیدم. انیمیشن بامزهای بود. آن اوایل، آنجا که شخصیت اصلی برای اول بار با آن اژدها رو در رو میشود ترجیح میدهد باور کند که مرده! و مرا یاد یک فیلمی انداخت. در آن فیلم یکی از شخصیتهای فرعی مرگ خودش را باور نمیکرد و داستانهای مختلفی میساخت و تمام نشانهها را نادیده میگرفت و تنها هدفش برگشتن به خانه بود.
بهگمانم همۀ اینها از سر امید باشد. گیریم که نیمکرۀ راست این افراد مبتلا به کاپگراس نمیتواند جلوی خیالپردازیهای نیمکرۀ چپ را بگیرد. با اینحال اصل موضوع تغییری پیدا نمیکند. خانم M (در پادکست بالا شرح او را میشنویم) ترجیح میدهد خیال کند که یک باند مخوف بچهها و همسرش را دزدیدهاند و با یک بدل عوض کردهاند اما مرگ چند فرزند پیشینش را باور نکند.
دیشب که مشغول ورق زدن کتاب زندگی تابآورانه بودم رسیدم به قسمتی که با این بخش در ارتباط است. نویسنده تعریف میکرد که بعد از حملۀ یازدهم سمپتامبر به آن برجهای دوقولو، تبلیغات و رسانهها دست گذاشتند روی اضطرابی که گریبانگیر مردم شده بود. میگفتند آیا این روزها نگران امنیت بچههایتان هستید و زیادی مضطرب میشوید؟ دوای درد شما این داروهاست. نویسنده بعد از چندباری که با چنین تبلیغاتی روبهرو میشود ترس برش میدارد. یکجایی احساس میکند که بهواقع نیازمند آن داروهاست. اما بعد از صحبت با یک دوست متوجه میشود که این ترس و اضطراب عادی است و به هیچ دارویی نیاز ندارد.
یک جایی ما میترسیم که نکند طبیعی نباشیم؟ نکند دیوانه شدهام؟ نکند کنترلم را از دست بدهم؟
یک وقتهایی هم آنچه میخواهیم با واقعیت موجود در تضاد است. میخواهم او باشد اما دیگر نیست، میخواهم پذیرفته شوم اما طرد میشوم، میخواهم برسم اما دچار ناکامی میشوم.
این ناکامی را تاب نمیآوریم و همان داستان مراحل پذیرش سوگ مطرح میشود. ما در انکار خیمه میزنیم و به انواع داستانهای ممکن و ناممکن متوسل میشویم.
آدمی وقتی که به دنبال امید باشد گاهی دست به کارهای خطرناکی میزند.
دقیقا همین جمله آخر. دقیقا همه چیز همانجاست.
در خطر آخر نوشته شده که: “آدمی وقتی که به دنبال امید باشد گاهی دست به کارهای خطرناکی میزند.”
یعنی چه؟ یعنی باید رها کرد؟ یعنی باید امید را نسبی کنیم و بگذاریم خودش جلو برود؟
(من هم نمی دانم جوابِ این سوال چه چیزی است؟) اما شاید بهتر بود که اینطور به داستان نگاه کنیم، این اتفاق، این بیماری، این سندروم، وقتی اتفاق می افتد که “شاید” آدمی در پی یک آرزوی دور و دراز خودش را رها می کند. زندگی را صرف رسیدن به یک آرزوی دراز می کند. حالا، چرا باید اینکار را بکند؟
جواب خیلی ساده است. چون “عاشق” رسیدن به آن چیز است. از موقعی که به آن چیز رسیده، آن چیز را کشف کرده (و یا به هر روشی که با آن آشنا شده) “شاید” هیچ موقع فکر نمی کرده که روزی قرار است آن چیز نباشد. پس ترجیح داده که فکر کند آن چیز دزدیده شده، رفته، و… (شاید اینطور به خود “امید” می دهد که روزی قرار است باز گردد.) او به دنبال امید است. به هر قیمتی که باشد.
نهایتاً این حکمت از نهج البلاغه این مفهوم را که اگر آدمی به دنبال “آرزوهای دراز حریصانه اش” برود در خطر و آسیب خواهد افتاد، بهتر بیان می کند.
“حکمت 19: مَنْ جَرَى فِي عِنَان أَمَلِهِ، عَثَرَ بِأَجَلِهِ.
هر كه عنان مركب آرزو را رها كند و در پى آن بشتابد مرگش بلغزاند و بر زمين زند.”
(و اینکه “شاید” همیشه آن فرد مقصر این اتفاقی که برایش افتاده، هم، نباشد.)
ممنون از وقتی که گذاشتین بابت خوندن متن و نوشتن این دیدگاه.
اینکه فرد مقصر نیست هم درسته هم نه. خودش اصلاً آگاه نیست به این مسئله. این یک واکنش دفاعیه و ناخودآگاه رخ میده.
راستش بار اولی که نطرتون رو خوندم احساس کردم اون حکمتی که نقل کردین خیلی ارتباط نداره. اما دو سه بار که خوندمش دیدم بله. «آرزوهای دراز حریصانه» ممکنه یکم غلط انداز باشه اما آره حریصانه میچسبیم به اون جای خالی و تموم سعیمون رو میکنیم که یهجوری پرش کنیم و همین انکار و نپذیرفتن آنچه هست بهمون آسیب میزنه.
هرچند که وقتی پای سوگ وسط باشه گاهی پذیرش خیلی سخته.
خواهش میکنم، زیبایی متن شما بود که من رو جذب کرد و به فکر فرو برد.
آره، تقریبا میشه گفت پیچیدگی آدمی خیلی وقتها براش خیلی خوبه و خیلی وقتها عجیب کار دستش میده و زمینش میزنه.
درسته. کلام های حضرت علی(ع)، هرکدام عمق مفهوم خاص خودشون رو دارند و در نتیجه بعضی وقتها باید بیشتر درشون تامل کرد تا ارتباط هارو پیدا کرد.
[…] ترجیح میدهم چیز بدتری را باور کنم […]