
تخصص مرگ تنوع
حالا که این متن را مینویسم تقریباً نیمه هوشیارم. حسابی دیروقت است و فردا صبح هم یک امتحان دارم. امروز بیشتر از اینکه برای امتحان فردا درس بخوانم درگیر سایت بودم تا کار با چند افزونۀ جدید را یاد بگیرم.
من از آن دست آدمهایی هستم که به محض روبهرو شدن با مباحث جدید خیلی سریع به وجد میآیند و میروند که ته مبحث را در بیاورند. توی هر سوراخی را سرک میکشیدم تا ببینم چه خبر است. این اطلاعات وسیع سطحی یکجاهایی خوب بود. برای مثال وقتی که کنکوری بودم اطلاعاتم درمورد دانشگاهها و رشتهها در مقایسه با باقی بچهها بیشتر بود. همه روی درس تمرکز کرده بودند و من روی جمعآوری اطلاعات! آنها یک گزینۀ پیشفرض داشتند و من میان هزاران گزینۀ ممکن و ناممکن سرگردان بودم و چند روز یکبار رشتۀ هدفم را تغییر میدادم.
یک دورهای هم سفت و سخت چسبیده بودم به این موضوع که تخصصگرایی مرگ خلاقیت است و آدم را محدود میکند. خیال میکردم که هرچه آدمی بیشتر اطلاعات پراکنده جمع کند برتری بیشتری کسب میکند.
اما بعدها متوجه شدم که تخصصگرایی چقدر به پیشرفت بشر کمک کرده. اگر مدتی طولانی بر یک موضوع تمرکز کنی میتوانی هسته را بشکافی و به دریایی برسی که حتی روحت هم از وجودش خبری نداشته.
البته خیلی طول کشید تا بتوانم این باور را عملی کنم و بپذیرم که حرف دیگران درست است و من زیاد از این شاخه به آن شاخه میپرم. تلاش برای محدود کردن خود به یک گزینه مقاومت سختی را در آدمی ایجاد میکند. آخر تمرکز بر یک گزینه یعنی چشم پوشیدن از باقی گزینهها و رها کردنشان. از کجا معلوم که آن یکی بهتر نبود؟ شاید چیزی که به آن نیاز دارم را هنوز نیافتهام. شاید جایی بین کرور کرور اطلاعاتی است که باید ازشان سر در بیاورم.
در یک ماه گذشته تمام همت و ارادهام را به کار بستهام تا تمرکزم را روی یک کلمه نگه دارم. ناگفته نماند که تا بیایم به آن یک کلمه برسم کلمههای زیاد دیگری را هم امتحان کرده بودم. اما اینبار تصمیم گرفتم که مدتی طولانی پای این یک کلمه بمانم.
اول کار خیال میکردم که بعد از یکی دو هفته دیگر چیزی نمیماند که بگویم. اما به مرور متوجه شدم که اشتباه میکردم. هر روزی که گذشت و من تقلا کردم برای نوشتن دربارۀ آن کلمه، توانستم بخشی نو از موضوع را کشف کنم که تا پیش از آن چندان متوجهاش نبودم.
حالا آن یک کلمه مثل یک تابلوی نئونی به سر در ذهنم چسبیده و هر دادهای که ارتباطی هرچند کوچک با موضوع داشته باشد را مثل پشهای مستِ نور به سمت خودش میکشاند تا در دام نوشتههایم بیفتد.
همچنان عقیده دارم که تخصص مرگ تنوع است. اگر قرار بر این باشد که همۀ عمر سرمان را توی یک سرواخ نگه داریم از باقی دنیا بیخبر میمانیم و وسعت دیدمان محدود میشود به همان سوراخ تخصصیمان.
یکی از مشکلات انگیزشی کارمندان و کارگران هم در این است که کارشان محدود است و مدتهای طولانی تنها باید یک کار ثابت و تکراری را انجام بدهند.
در کتاب استعداد نافرمانی قصۀ سایتی را میخوانیم که کارش عنوان کردن مشکلات و مسائل شرکتها و سازمانهای مختلف است. هر کسی میتواند برود توی این سایت و راهحلی که به نظرش میرسد را مطرح کند. آخر کار به بهترین پیشنهادها پاداش تعلق میگرفت. زمانی که صاحبان سایت یک حساب سرانگشتی کردند متوجه شدند که بیشتر افرادی که بهترین راهحلها را پیشنهاد میدانند هیچ سر رشتۀ خاصی از آن زمینه نداشتهاند. آنها از یک دنیای دیگر سرکی کشیده بودند به این دنیا و بدون پیشفرضهای ذهنی، که حالا این چیز محتمل هست یا نه، نظرشان را دادهاند.
تخصصگرایی خلاقیت را میکُشد چون ذهن را محدود میکند و با آگاهی تمام و کمال از بایدها و نبایدها و ممکنها و ناممکنها عملاً مسیر تفکرمان را مسدود میکنیم چون محدود میشویم به قالبهای مطرح شده در همان حوزه. اما اینکه روی هیچ چیزی تمرکز نکنیم و به هر دانشی نوکی بزنیم و یک کوله بار پر از سطحیات داشته باشیم هم از آنور بوم افتادن است.
اصل در تعادل است.
وقتی پای هدف وسط میآید مقصد باید مشخص باشد. هدف من یک چیز است و میخواهم به همان برسم. یک نقطه را نشانه میگیرم و به سمتش میروم. اما در این میان میشود برای مدتی کوتاه در استراحتگاههای مختلفی ساکن شد.
میشود قدری از این گوشه و آن گوشه نوک بزنم. اما به شرطی که از مسیر اصلیام دور نیفتم. میتوانم سرکی به کوچه پس کوچههای دیگر هم بزنم اما بهشرطی که راه اصلی را گم نکنم و سرم زیادی گرم ویترینهای خوش آب و رنگ نشود.
یک نقطه را نشانه بگیر و برو. در مسیر حق داری که هر از گاهی از باب تفنن سرکی به برخی نقاط بکشی. ترکیب کنی و خلاقیت را رشد بدهی.
نظر شما چیست؟ سطح یا عمق؟ تخصصگرایی یا پراکندگی؟