توسعۀ فردی
تا وقتی که بترسی نمی‌توانی بلند شوی

تا وقتی که بترسی نمی‌توانی بلند شوی

قبل از این که سر و کلۀ کرونا پیدا بشود بعد از سال‌ها دوچرخه سواری را از سر گرفتم. ولی می‌ترسیدم که نتوانم خودم را کنترل کنم و زمین بخورم. یا اینکه باعث زمین خوردن و آسیب دیدن کس دیگری بشوم. توی پارکِ ته کوچه با بابا و محمد می‌رفتیم و هوایم را داشتند. از طرفی می‌ترسیدم و از طرفی دلم می‌خواست باز تجربه‌اش کنم.

چند دوری توی کوچه زدیم و چند روز متوالی و نامتوالی دور پارک می‌چرخیدم. تمام ترسم سر ترمز گرفتن بود و کنترل کردنش. از این که شتاب بگیرم و باد صبحگاهی حالم را جا بیاورد لذت می‌بردم اما همان ترسِ زمین خوردن کیفم را مور می‌کرد. تا اینکه نمی‌دانم روز چندم بود که کنترل از دستم خارج شد و تقریبا پرت شدم توی جدول گوشه پارک لای بوته‌های خار دار. دست و بالم زخمی و خاری! شد ولی ترسم ریخت. بعد از آن تا وقتی که همچنان گهگداری می‌رفتم دورخه سواری دیگر از افتادن نمی‌ترسیدم. هر چند حالا بعد از این حدود دو سال به گمانم باز از نو این ترسِ افتادن ریشه دوانده باشد. به هر حال قصدم از بازگو کردنش این بود که گاهی تمام مشکلمان یک ترس است و رخ دادنش، در صورتی که بیشتر اوقات با رخ دادن آن ترس چیز چندانی از دست نمی‌دهیم. نهایتاً کمی خاکی می‌شویم و چند خراش کوچک بر می‌داریم.

وقتی که قرار است کاری نو و جدید را شروع کنیم معمولاً ترس از شکست دست و بالم‌مان را می‌بندد و مانع ادامه دادن یا شروع کردن می‌شود. ولی اگر اجازه بدهیم که در معرض شکست قرار بگیریم آیا اتفاق خاصی می‌افتد؟ بعضی وقت‌ها حرف و نظر دیگران آن قدر برایمان مهم و بزرگ می‌شود و بحث برنده و بازنده بودن حیاتی می‌شود که حق حیات و تجربه کردنش را از خودمان دریغ می‌کنیم.

می‌دانی چرا شکست مقدمه پیروزی است؟ چون تو حالا دیگر کمتر از شکست خوردن می‌ترسی. حالا با تجاربی که داری بهتر می‌توانی بلند شوی. پس هر زمین خوردن می‌شود امتیازی برای بیشتر آموختن. هر شکست فرصتی است برای یادگیری.

نه که بگویم همه‌اش شکست بخورید ولی اگر به خودتان اجازه‌اش را بدهید که سوار دوچرخه شوید و پیه زمین خوردن را به تنتان بمالید، کار لذت بخش‌تر پیش نمی‌رود؟ اگر هم زمین خوردی دیگر ترست می‌ریزد. البته به شرطی که به جای بازنده بودن به این فکر کنی که چه آموخته‌ای. بزرگ‌ترین مشکل همین است. همه چیز را صفر و یکی می‌بینم. او برنده شد پس من بازنده‌ام. بازنده هم یعنی بی‌مصرف بودن، یعنی ناتوان بودن. ولی اگر تمام اهمیت انجام کاری رقابت باشد و نتیجۀ برد و باخت پس تکلیف تجربه و یادگیری چه می‌شود. شاید به خاطر همین است که از تجربه‌هامان درس نمی‌گیریم، چون حواسمان پی بردن است نه آموختن. ولی یادگیری که برد و باخت ندارد. یادگیری یک فرایند طولانی است که منجر به رشد کردن می‌شود. اگر ادیسون بعد از هربار شکست ناامید می‌شد و دیگر ادامه نمی‌داد یا بعد از آتش گرفتن آزمایشگاهش دست از کار می‌کشد، شاید حالا لامپ نداشتیم! اصلاً یک مثال خیلی ساده و نزدیک: اگر در زمان نوپایی بعد از چندبار زمین خوردن دیگر بلند نمی‌شدیم، راه رفتن را یاد نمی‌گرفیتم.

به نظرم کودکان خردسال مصمم‌ترین اراده‌ها را دارند با یک پشتکار بی‌نظیر. یادت نیست؟ یکی دو سال تمام فقط خط‌های کج و راست و نقطه کشیدیم تا نوشتن را بیاموزیم. یادگیری در طی شکست‌ها کسب می‌شود.

بگذار کمی از خودم مایه بگذارم. وقتی که خواستم وبلاگ نویسی را شروع کنم می‌ترسیدم. چون نه بلد بودم نه می‌دانستم چه بازخوردهایی خواهم گرفت. ولی بالأخره شروعش کردم. تا آمدم راه بیفتم خیلی طول کشید هنوز هم چندان وارد نیستم ولی ادامه می‌دهم. چون همین ادامه دادن است که باعث شد بیشتر بیاموزم. و اما بیشتر از این از صدای خودم می‌ترسیدم! بیست روزی است که در یک چالش گروهی در حال کلنجار رفتن با این موضوع هستم و همین سه چهار روز پیش از طریق همان گروه اولین پادکستم منتشر شد. وقتی پیشنهادش مطرح شد ترسیدم و همان لحظه گفتم که بگذار داوطلب شوم. یا خوب می‌شود یا نه. و چیز بدی هم از آب درنیامد و کلی هم باعث قوت قلبم شد. جدای از نتیجه همین که اقدام کردم و ترس را پشت سرم گذاشتم برایم قدم بزرگی بود.

گاهی باید به خودمان اجازه شکست خوردن بدهیم.

5 نظرات در مورد “تا وقتی که بترسی نمی‌توانی بلند شوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *