بی هیچ ایده ای برای نوشتن
باز رسیده ام به روزی که دارم دست و پا میزنم برای گذاشتن پست جدید. بیشتر از هرچیزی حس میکنم مغزم خسته است. چند وقتی است زیاد کله ام را می کنم توی کامپیوتر.سر دردم مانع می شود که راحت بنویسم.
می خواهم از دلیل همین ناتوانی برای نوشتن بنویسم. باز توی تله افتاده ام. توی تله کمال گرایی. همین که احساس میکنم دو نفر بیشتر دارند نوشته هایم را می خوانند همه اش زور میزنم تا یک چیز عالی بنویسم. ولی آخر وقتی که هنوز چیزی ننوشته ای چطور می توانی بفهمی عالی است یا نه؟ وقتی نشسته ای زیر درخت و فقط به این فکر می کنی که اگر آن سیب را به چنگ بیاورم فلان می کنم و بهمان، یک نفر دیگر می آید، سیب را می چیند و می خورد و می رود.
و من کلِ روز کلمه ها را نگرفته رها می کنم به امید ترکیبی عالی. باز انگاری یادم رفته که باید آنقدر نوشت تا از تویش یک نوشته خوب دربیاد. چرا هی یادم میرود که بیشتر نوشته های خوبم وسطِ آزاد نویسی شکل گرفته اند. چرا انتظار دارم با ده پانزده دقیقه چرخیدن توی حیاط و زل زدن به آسمان، فرشته الهام فرود بیاید و بنشیند بر شانه ام؟ انگاری یادم رفته که دیروز وسط ظرف شستن بود که بالاخره ایده ای به ذهنم رسید و داستان شروع به شکل گرفتن کرد، تا تمرین گفت و گو نویسی ام زمین نماند. یا ایده قصه آخرِ شبم بعد از حدود دو ساعت ورز دادن سر و سامان پید اکرد.
چرا اینقدر عجله میکنم؟ آنقدر هول میزنم که تمام روز به جای اینکه فرصتی باشد برای پرورش ایده، فرصتی می شود برای دست و پا زدن توی اضطرابِ اینکه برای امشب هیچی نخواهم داشت.
مهم نیست که این مطلب اصلا عالی نیست. این متن را پست میکنم تا یادم بماند که به جای عالی بودن باید ادامه داد.
این نوشته را هوا می کنم چون خوب می دانم که مورد پسندِ کمال گرایِ عزیز نیست. بالاخره شورش باید از یک جایی شروع شود! اگر قرار بود بابِ میلِ او پیش بروم، نه نوشتن را جدی تر شروع می کردم و ادامه می دادم، و نه وبلاگ نویسی ام تا به حال دوام می آورد.
گاهی باید برخلاف این ایراد گیر درون عمل کرد. وقتی که او می خواهد افسار کار را به سمتی بچرخاندکه خودش می خواهد، پس من هم با او چنین می کنم:)
به عنوان حسنِ ختام این جمله ای را که از کتاب «چگونه کمال گرا نباشیم» وام گرفته ام، برای خودم و شما چندین و چند بار تکرار می کنم:
می دانم که کارم در حد کمال نخواهد بود، اما ادامه خواهم داد.