
بیاشتهایم
گردنش را به چپ و راست چرخاند، کشوقوسی به تنش داد. دستهایش را شل و آویزان رها کرد. به تاریکی بیرون پنجره خیره شد. یعنی حالا ساعت چند است؟ میدانست تقریباً باید از هشت گذشته باشد. ولی هوا تاریکتر بود. نگاهی به اطراف انداخت. همه چیز را مرتب کرده بود. همه چیز برای یک روز تازه آماده بود. کسی میفهمید که تمام اینها کار اوست؟ میدانست که میدانند! اما آیا کسی اهمیتی میداد؟ هنوز تازه کار بود. معلوم هم نبود تا کی تازهکار باقی بماند. کیفش را برداشت و روی دوش انداخت. از کارگاه بیرون آمد. پدرش هنوز پشت دخل بود. وقتی در را بست، سرش بلند شد. آرام گفت: «کارا تموم شد.» پدرش سری تکان داد و از نو مشغول حساب و کتابهایش شد. ایستاد پشت یخچال شیشهای. دلش خواست یک دانه از آن لطیفهها را بردارد. شاید هم یک دانه شیرینی گردویی. کالریاش میشود… نگاهش را از یخچال گرفت. به ساعت نگاه کرد. چشمش را دوخت به عقربه و خطهای ریزی که دقیقهها را نشان میدادند. هنوز نفهمیده بود دقیقاً ساعت هشت و بیست و چند دقیقه است. بین بیستودو و بیستوسه گیر افتاده بود که صدای پدرش را شنید: «بریم.»
…
سرفهٔ آرامی کرد تا گلویش صاف شود. احساس کرد معدهاش به جوشش افتاده. نگاه مادر که بالا آمد حرفش را خورد. بینیاش را بالا کشید و برنجش را هم زد. صدای مادر را شنید:«چرا خورش نمیریزی؟»دندانهای آسیایش را گذاشت روی دیواره داخلی دهانش. آرام فشار داد. دستش به سمت ظرف خورش پیش رفت. یک قاشق ریخت روی برنجش. نگاه مادر هنوز سنگینی میکرد. یک قاشق دیگر هم کشید. «گوشت هم بردار.»طعم خون پیچید توی دهانش. بینیاش را چین داد. خستهتر از آن بود که باز سر شام اوقات تلخی راه بیندازد. قاشق را توی ظرف خورش چرخاند و یک تکه گوشت برداشت. سبز شدن برنج را نگاه کرد. چنگالش را درون یک لوبیا فرو کرد و گذاشت توی دهانش. با قاشق افتاد به جان گوشت تا به کمک چنگال ریش ریشش کند. سرش را که بلند کرد نگاهش افتاد به بهمن. توی نگاهش یک چیز سردی بود. انگار نمیفهمید چرا این کارها را میکند. طبیعی بود که نفهمد. هیچ کدامشان نمیفهمید. بیخیال ریش کردن گوشت شد. چنگالش را درونش فرو کرد. به دهان برد. زیر دندان جویدش. احساس کرد جوشش معدهاش بیشتر شده. حالا به ته حلقش رسیده بود. گوشت را فرو داد. احساس کرد نفسش بند آمد و عضلات شکمش فشرده شد. امشب قرار بود آرام باشد. به سمت دسشتویی دوید و صدای مادر به دنبالش آمد: «باز شروع کردی؟»
…
با پشت دست عرق پیشانیاش را گرفت. دستش را سراند پشت سرش. لابهلای موهایش. تمام جانش خیس عرق بود. دیگر نمیتوانست بالا و پایین بپرد. طناب را انداخت پای تخت. پاهایش انگار دیگر مال خودش نبود. نشست روی زمین. میان نفسهای سنگینی که میکشید کش دور موهایش را باز کرد. سرش را به چپ و راست تکان داد. موهایش پخش شد و بوی شامپو پیچید میان نفسش. از نو موهایش را بست. ایستاد و رو به آینهٔ قدی ایستاد. به پهلو چرخید و خودش را برانداز کرد. کمرش را صاف کرد. شکمش را داد تو. اینطور بهتر بود. این یک ریزه شکم هم اگر آب میشد و دیگر توی این بلوز نمیافتاد عالی میشد. دلش خواست دستش را دراز کند زیر تخت و ترازو را بکشد بیرون. بایستد رویش و ببیند که از ۶٠ عقبتر رفته. همین یک هفته پیش بود که بعد از مدتی طولانی باز رفت روی ترازو. تنها محض احتیاط. قرار نبود از نو درگیر ترازو بشود. اما گاهی مقاومت کردن سخت میشود. نگاهی به تقویم انداخت. از کی دوباره ورزش را شروع کرده بود؟ اصلا این ورزش حساب میشد؟ فقط کمی بالا و پایین پریدن بود. باید از شر ترازو خلاص میشد. فقط افکارش را به هم میریخت. آفتاب تازه داشت بالا میآمد. معدهاش از ضعف دور خودش میپیچید. احساس سرزندگی میکرد. احساس قدرت. لبخند نشست روی لبهایش.
…
زانویش را خم کرد و پای راستش را گرفت بالا. «مگه اومدی لیلی بازی کنی؟!» احساس کرد صورتش دارد گرم میشود. لبش را گزید و صاف ایستاد. گردنش را آرام به چپ و راست تکان داد. صدایی دیگر گفت:«بدو این سینی رو بذار یخچال.» کف دستانش را کشید روی رانش تا خشک شود. سعی کرد صاف و سریع راه برود. دستش را گذاشت دو طرف سینی. بزرگ بود و سنگین. سنگینتر از چیزی که فکر میکرد. ترسید از دستش بیفتد. یاد نگاه پدرش افتاد و صدای بهمن: «دو روز هم دووم نمیاره اونجا.» لبهایش را روی هم فشرد و سینی را بلند کرد. احمد به میز تکیه زد و گفت: «سنگین نیست؟» نمیخواست ضعف نشان بدهد. جوابی نداد. سینی را برد به طرف یخچال. به سختی تلاش کرد در یخچال را باز کند. نتوانست. نمیتوانست با یک دست سینی را بگیرد. تلاش کرد آرنجش را بکشد به لبهٔ یخچال بلکه باز شود. نشد. یک قدم عقب رفت و پاشنهٔ پایش را به در یخچال گیر داد. بیفایده بود. «بذار کمکت کنم.» در را باز کرد. سینی را سراند توی یخچال. «وقتی نمیتونی چرا کمک نمیگیری؟»
_«خودم می تونم.»
_«اون سینی هم تو خراب کردی نه؟»
احساس کرد گرمایی که از صبح دورش پرسه میزد بیشتر شده. «کدوم سینی؟»
_«همون کیک تولده. سفارشیه. ایرادی نداره. بالاخره پیش میاد. ولی خب، اینطوری داری به بابای خودت ضرر میزنی.» جوابش را نداد. سرش را گرداند بلکه کار دیگری پیدا کند. جواب دادن چه فایدهای داشت؟
…
احساس تهوع راه معدهاش را بسته بود. بعد از آن چیزی که دیده بود نمیتوانست چیزی بخورد. باید بگوید؟ چرا بگوید؟ که همین فرصت را هم از دست بدهد؟ ساکت ماند. پوست لب پایینیاش را جوید. آرام و تکهتکه پوستش را کند. طعم خون پخش شد زیر زبانش. «نمیخوای غذاتو بخوری؟» آرام نفسش را داد بیرون. دستش را دراز کرد. یک لیوان شربت ریخت. سردی و شیرینی دور هم تاب خوردند و راهی معدهاش شدند. «غذا. فکر نکن میتونی در بری ها!» مادر هنوز هم حساس بود و دنبال بهانه میگشت. ملاقه را برداشت ظرفش را پر کرد: «باز داری لاغر میشی!» این یک هشدار بود. زنگ خطری که نمیخواست دوباره روشن بشود. آرام گفت:«میخورم. ولی نه زیاد. معدهام باز قاطی کرده.»
_«لابد کل روز چیزی نمیخوری. آره سعید؟ ناهار میخوره یا نه؟»
_«بچه که نیست. اینقدر گیر نده دیگه.» شاید پدر از کارش راضی بوده. شاید بهخاطر همین حالا تقریباً برای اولین بار داشت از او حمایت میکرد. احساس کرد تهوعش کمتر شده. قاشق را پر کرد و به دهان برد. حالا گرما آرام آرام پیش میرفت. گرما… خون گرم… نگاهش ثابت ماند روی ظرف. خوش طعم بود. دلش میخواست بیشتر بخورد. بیشتر و بیشتر. آنقدری که هرچه دیده بود از یادش برود.
…
در کمد را باز کرد. دستش را پیش برد و لباسهای آویزان را عقب و جلو کرد. دستش را روی در نگه داشت و به سقف خیره شد. «چاق شدی که!» با خودش مرور کرد: «هیچ کس هیچی نمیگه. لباسام خوبن. خودم خوبم. این وزن سلامته. تو که نمیخوای دوباره… خودشه.» دست چپش را پیش برد و به یک مانتوی بنفش چنگ زد. بالاتنهاش مشکی بود با گل هایی بنفش. پایین تنهاش بنفش روشن بود. تقریبا همان رنگ گلهای بالا. ترکیب بدی نیست؟ آخر چه کسی همچین چیزی میخرد؟ شروع کرد به کندن پوست لبش. مانتوی سرخ چطور است؟ جلف است. قهوه ای غمانگیز است. آبیه تنگ است. تنگ است؟ مانتوی بنفش را رها کرد تا روی زمین بیفتد. مانتوی آبی را برداشت. مقابل آینه ایستاد. پوشید. دکمههایش راحت بسته میشدند. اما زیادی کیپ تنش بود. تنگ شده؟ نه. نباید دیگر این لباس را نگه دارد. دیگر کوچک شده. تنگ نشده. کوچک شده. مانتوی آبی را انداخت روی تخت. مانتوی بنفش را از روی زمین برداشت. «واقعا چیه پوشیدی؟» آویزی که روسریها را نگه داشته بود بیرون کشید. کدام را بپوشد؟ روسری یا شال؟ دستی به زیر چانهاش کشید. نه… چاقتر نشده. هیچ وقت نمیشود. روسری مشکی چطور است؟ «مگه داری میری ختم؟» سفید چطور است؟ «نورانی شدی!» این شال طوسی باید خوب باشد. «سلیقه نداری. طوسی و بنفش؟» ولی مگر چه عیبی داشت؟ واقعا بد است؟ بد بود؟ همیشه بد بود. اصلا او بود که بد بود. او خودِ خودِ مشکل اصلی بود.
چقدر خوب جزییاتو میگی ✔😘
ممنون از تو که خوندی:)
درود. راستش نمیدونم من نفهمیدم یا نوشته گنگ بود (البته چون سردرد دارم و گیجم احتمال نود درصد من نفهمیدم)
فقط حس استرس و ترس مداوم رو داشتم توی داستان.
چون نوشته هاتون رو خوندم اینو بهتون میگم. به نظرم قشنگ می شد اگر از سرعت جملات کم می کردین و کمی یک جاهایی روند داستان رو کند می کردین.
توصیفات مثل همیشه عالی بود
سلام
راستش متن سر و ته خاصی نداشت! قرار بود این تیکهها تکلمیل بشن و تبدیل بشن به یه داستان. ولی تصمیم گرفتم همین تکههایی که نوشتم رو بذارم. قصدم همون تصویری بود که بهش رسیدین. اینکه کاراکتر من همیشه مضطربه و میترسه یه اتفاق بدی بیفته.
پیشنهادتون نکتۀ مهمیه که باید بیشتر روش کار کنم. واقعاً کنترل سرعت برام سخته:))
ممنون از شما