بچّه
زیر بغلهایش را گرفتند و بلندش کردند. لباسش پر از نقش خاک و گِل شده بود. صدای گریۀ بچّهای را از دور شنید. چشم گرداند به سمت مادری که هیشهیش کنان بچه به بغل دور میشد. سرش را برگرداند و به قبر کوچک چشم دوخت.
زیر بغلهایش را گرفتند و بلندش کردند. لباسش پر از نقش خاک و گِل شده بود. صدای گریۀ بچّهای را از دور شنید. چشم گرداند به سمت مادری که هیشهیش کنان بچه به بغل دور میشد. سرش را برگرداند و به قبر کوچک چشم دوخت.
خیلی زیبا بود
ممنون:)
نوشته های شما نیز به دل می نشینند:)