بچّه

زیر بغل‌هایش را گرفتند و بلندش کردند. لباسش پر از نقش خاک و گِل شده بود. صدای گریۀ بچّه‌ای را از دور شنید. چشم گرداند به سمت مادری که هیش‌هیش کنان بچه به بغل دور می‌شد. سرش را برگرداند و به قبر کوچک چشم دوخت.

2 نظرات در مورد “بچّه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *